یافتن پست: #تمنا

حضرت@دوست
حضرت@دوست

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم ترا

حضرت@دوست
حضرت@دوست
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


حضرت@دوست
حضرت@دوست
چشم بر چشم تو می بستم
دست بر دست تو می سودم
به تمنای تو می مردم
به تماشای تو خوش بودم


حضرت@دوست
حضرت@دوست
از لب گرم تو می چیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم
سحر روشن فردا را


حضرت@دوست
حضرت@دوست
سحر روشن فردا کو
گل صد برگ تمنا کو
اشک و لبخند و تماشا کو
آنهمه قول و غزل ها کو


حضرت@دوست
حضرت@دوست


جان من سنگدلي ، دلي به تو دادن غلط است
بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم اميد به روي تو گشادن غلط است
رفتن اولاست زکوي تو ، ستادن غلط است

جان شيرين به تمناي تو دادن غلط است


حضرت@دوست
حضرت@دوست

روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم

حضرت@دوست
حضرت@دوست
من از تو جز تو نخواهم، که در طریقت عشق
بغیر دوست تمنا ز دوست، رسوائی است


حضرت@دوست
حضرت@دوست
آن‌چنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی‌نیازت سازد، از همه چیز و همه کس


حضرت@دوست
حضرت@دوست


که تو با من باشی

تو به من گفتی

-هرگز

-هرگز


پاسخی سخت و درشت

و مرا غصه ی این هرگز کشت!


نسیم
نسیم
ادامه داستان امتحان عشق
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد .
اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد
اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ”
بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم .
تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود .
اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام .
از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند
و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد .
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید
وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید .
دیگر به خود تردید راه ندادم .
کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد
از همان لحظه فهمیدم که

صفحات: 2 3 4 5 6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو