aliaga
یادش بخیر کودکی. روزی که دست همبازی کوچکم را میگرفتم. کوچهها را یکی یکی رد میکردیم تا برسیم به آن باغ قدیمی. بعد بنشینیم کنار حوض بزرگش و ماهیها را تماشا میکردیم. ماهیهایی که بازیگوشیشان کم از بازیگوشی ما نداشت. بعد من چشم میشدم و او قایم میشد. من میگفتم«من چشم میشوم.» او میخندید و میگفت: «من چشم میگذارم.» تا غروب قایم باشک بود و بیخیالی. اگر زمین خوردنی بود، به سنگهای بیاحساس نبود. حتی سنگها و سنگفرشها برایمان دوست و رفیق بودند ...
aliaga
میگم:
عاشقی آمده اینجا به تماشای رخت
سرِ بازار نشستست که او را بخری
mohamad
داشتم فکر میکردم خدا به هر کسی یه موهبتی عطا کرده
به یکی بامزه بودن به یکی زیبایی به یکی باهوش بودن، خدا فقط به من دو تا چشم داده تا مثل پریشب فقط باهاش تورو تماشا کنم.
اگه بدونی...
محسن
من هوا را بی نفسهای "تو"
حاشا می کنم
تار و پود عشق را
در "تو" تماشا می کنم
بیقراری دل من
خنده ی شیرین "تو"....
بیستون سهل است
من فرهاد رسوا میکنمِِ
aliaga
گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟
و چنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی!
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی...
محسن
گاهی
خیلی چیز ها داریم
اما بی مهابا
محو تماشای نداشته هایمان هستیم