Bahar
ما سـاده دلـیم بـﮧ دلـے کار نـداریـم
جز حضـرتـ ارباب خـریدار نـداریـم
با لطمـﮧ بـروے بـدن خود بنوشتـیـم مـا مست حـسـیـنـیـم بـﮧ کسـے کار نـداریـم …
wolf
مافیـای اعضـای بـدن شده ای ،
دل میبــری...!
wolf
باشـد بـــرو بـعــد از تـــو هـم مـن می تـوانـم
سـرشـار از عـشـق و پــر از شـادی بـمـانــم،
این اشک ها از شـوق یک فصل جدیـد است
دارم تـــو را از چـشـم هـایــم می تــکــانــم
حـالا رهـایــم از تـــو می خـواهــم از امــروز
قــدر تـمــام لـحـظـه هـایــم را بـدانــم
بــیـــزار بــودم از بـه امــیــد تــو بــودن
ایـنـکـه تــو مجـبـورم کـنـی شـاعـر بـمـانـم
یـادت می آیـد حـرف شـیـریـنـم تــو بـودی
مـثـل شکـر حـل می شدی در استکانـم؟
دیـدی چـگـونـه روی لـب هایـم تـرک خورد
شعـری که می شد از تـه قـلـبـم بخوانـم؟
بـاشـد بــرو حـالا کـه احـسـاسـی نـداری
بـاشـد بـرو بـعـد از تــو هـم مـن می توانـم ...
شیرین خسروی
wolf
من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست
مانند من آسیــمه سر و دربـدری نیست
بسیار برای تـو نـوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا کـه مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا بـرده و از مـن اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بـمانـنـد
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
بگذار تبر بـر کمر شاخه بکوبد
وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست
تلخ است مرا بودن و تلـخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متـاع دگری نیست
ناصر حامدی
❤❤یاحسین ع❤❤