نسیم گلشن حسن مصطفایی دهنوی دوبیتی 12
الا اي مـحبـان با فـرّ و هـوش
بـه بانگ مـحبـان بـداريـد گوش
مـحبت نـباشـد بـه دهـر دنـي
زِ بانـگ مـحبت زدم ايـن سـروش
٭٭٭
درخت مـحبت بـه بـار آوريـد
دو صـد حيلـه دهـر بـنگريـد
مـحبت نـمي دارد اين دهـر دون
زِ صـد حيلـه هايـش به ياد آوريـد
٭٭٭
كداميـن آشنا تـر گـردد از من
زِ ديـدار خـدايش ، گـردد ايـمن
هر آنكس ملك حق را واضحـاً ديـد
خـدا را مـي شناسـد بـهتر از من
٭٭٭
من در كـف دريـاي طبيعت كه نشستـم
بر عاقبت راه خـودم طُرفـه نبستـم
در جاده خـود خواهـي و در بـحرطبيعت
آن راه حقيقت زِ بـرم رفـت زِ دستـم
٭٭٭
دنيـا حسن به مقصد خـود كي رسيده اي
در جهـل مردمـان جهان آرميـده اي
هركس كه بنده شـد نظرش
نسیم گلشن حسن مصطفایی دهنوی دوبیتی 11
اينكـه خـدا مي بُـوَد آمرزگـار
واضـح و روشـن بُـوَد و آشكـار
بنده كه بـي فهم است و بـي درك و فكر
زين سـبب اسـت ، مـجرم پروردگـار
٭٭٭
قـادر سـبحانـي و پـروردگـار
بـنده خـود را بدهـد اين قـرار
تا كـه قـرارش نبـود خود سري
راه ديگـر پويـد و طـرز مـدار
٭٭٭
رهبـر توحيـد پـي كردگـار
رخ بـنمايـد بـر پـروردگـار
كار بشـر دسـت خـود بنـده نيست
دسـت خـداي است ، هـمه رأس كـار
٭٭٭
باغـبان ، باغ گـل از خزان به ياد آور
نوبـهار گل باشـد از حفاظـت داور
نوبـهار عمر ما بر هـمين مَثَل باشـد
يك نظر مسلّم كن گـر نباشـدت باور
٭٭٭
الا اي مـحبـان با عقـل و هوش
بـه پنـد نكويـان بـداريـد گـوش
ببين
ای دختر یلدا
یلـدا به هنـدوانـه و سـیب و انار نیسـت
یلـدا کنـار دلبر میـنو صفـت خوش اسـت
بـر شـیخِ رنـد و زاهـد و عابـد دلی نبنـد
دیـگر از ایـن قبیـله وفـا انتـظار نیسـت
یلـدا دقیقـه ای کـه بگویـد: عـزیز مـن
ایـن روز و روزگـار تـو را اعتبـار نیسـت
این دخترک رسـیده به آغـوش فصل سـرد
چون مژده می دهد که غـمی ماندگار نیسـت
یک لحظه با تـو بودنِ من، بی نهایت اسـت
در عـمر عاشـقانـه ی آدم قـرار نیسـت
امشـب خوشـا به حال کسـانی که عاشـقند
یلـدا به هنـدوانـه و سـیب و انار نیسـت
✍مـلا مهرعلی خـویی ، روزی در کوچه دید دو کـودک بر سـر یک گردو با هم دعوا میکنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشـم دیگری را با چـوب کور کرد. یکی را درد چشـم گرفت و دیگـری را ترس چشـم درآوردن . گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند
ملا گردو را برداشت و شکست ودید، گردو از مغز تهی است، شروع کرد به گریه کردن. سوال کردند تو چرا گریه میکنی؟ گفت دو کودک ازروی نادانی و حس کودکانه، بر سر گردویی دعوا می کردند که پوچ بود و مغز نداشت
دنیا هـم همینه ، مثل گـردویی بـدون مغز! که بر سر آن می جنگیم و وقتی خسته شدیـم و آسیب به خـود و یا دیگران رسـاندیم و پیر شدیم ، چنین رها کرده و برای همیشه می رویم