💢
#هر_شب_یک_حکایت
گویند: مردی دو دختر داشت یکی را به یک کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد.
چندی بعد همسرش به او گفت: ای مرد سری به دخترانت بزن و احوال آنها را جویا بشو.
مرد نیز اول به خانه کشاورز رفت و جویای احوال شد. دخترک گفت که زمین را شخم کرده و بذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم.
مرد به خانه کوزه گر رفت. دخترک گفت کوزه ها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم، اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست.
مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت:
چه باران بیاید و چه باران نیاید ما بدبختیم...! حال حکایت امروز ماست.
باران ببارد خيلی ها بی خانمان ميشوند و خواب ندارد،
و اگر نبارد خيلی ها آب و غذا ندارند .
تکلیف خدا چیست!؟
ن همیجوری مخام برم جلو زودتر تموم شه
بریم یه نیگا بندازیم برا اطمینان
منگ دوس دارم برگردم ب ۹۱
ک مدام با سیده خانم حجاری جنگ خونین داشتم ...یادش بخیر..
البته در فضای مجازی
ولی در زندگی عادی اصلا دوس ندارم برگردم عقب