یه افسانه خیلی قشنگ هست که میگه:
اگه کسی به دلت نشست، حتما تویِ باطنش یچیزی هست که صدات کرده یا صداش کردی اون چیز از جنس توئه و تو انگار سالهاست میشناسیش.
ساغر مست
بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند ما را
زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را
زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم
مشاطه به جای مو در شانه کند ما را
من می زده دوشم شاید که خیال تو
امروز به یک ساغر مستانه کند ما را
اره شومبول)))*
دیوونه
پدرام کو؟
تو استان های ادربایجان که نیستی
خو تو استانهای دیگه منو فرو کن