سکوت شب
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست
درین ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا، دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست
خروش موج با من می کند نجوا
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین بر کنم نیست
امید آن که جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست
سکوت شب
دلم کویـــر می خواهد و تنـــهایی و ســکوت
سکوتی عمیق با همنوازی نالۀ باد
و آغوش ِ سرد ِ شبی که آتش وجودم را فرو نشاند
نه پایی که در نوردد مرزهایم
نه احساسی که بشکند سکوتـــم،
نه شخصیت های مجازی که اعتبار حرفشون تا حلق بیشتر نیست
نه روحی که آویزانـم شود...
من باشــم و
تنهایـی ِ ژرفی که نور ستارگان روشنش می کند
و آرامشی که قبل از هیچ طوفانی نیست
سکوت شب
وجودم پاره ای از شب
دلم تنهاترین پاییز
بساطم بقچه ی اندوه
دلم تنگ است
دلم اندازه حجم قفس تنگ است
سکوت شب
وقتی نمی تونی فریاد بزنی، ناله نکن !
قرن ها نالیدن، به کجا انجامید؟...
من اشک هایم را به کسی نشان نداده ام.
من سکوت را نمی شکنم.
دوست داشتن همیشه گفتن نیست،
گاه سکوت است و گاه نگاه...
و من در سکوت تو، فقط نگاهت می کنم.
تو رفتی و من سکوت را به فریادی بدل کردم
و احساس دوست داشتن را به عمق وجودم رساندم.
آیا جز خداوند آفریدگار، چه کسی صدای فریاد دلم را در سکوت می شنود؟
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت،
عاشقان سکوت شب را ویران می کردند...
نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه می لغزد.
به ظاهر گرچه می خندم، ولی اندر سکوتم سخت می گریم...
و حالا لحظه های من گرفتار سکوتی سرد و سنگینند؛
و چشمانم که تا دیروز به عشقت می درخشیدند، نمی دانی چه غمگینند...
wolf
دوباره بگـو:
"دوستتـــــــ دارم "
از همان هایے ڪه
وقتی دلتنگے تمام
وجودم را فرا میگیرد
بر زبان مے آورے
'و آرامم میڪند
من براے تک تک ثانیه هام
به حضور تو احتیاج دارم....
wolf
فلک تیرم نزن بالم شکسته
غبار بی کسی بر من نشسته
دگر تیری نزن بالی ندارم
وجودم از غم دنیا شکسته
در ایندنیاکسیرا من ندارم
اگر داشتم هم از من گذشته
0
از پشت تریبون دلم عشق چنین گفت
محبوب تو زیباست، قشنگ است، ملیح است
اعضای وجودم همه فریاد کشیدند
احسنت صحیح است، صحیح است، صحیح است
ملک الشعرای بهار
سانیا
نسل عجیبے هستیم
پر از بلاتڪلیفے
پر از سوال هاے بے جواب
پر از حس هاے ڪشتـہ شدہ
در وجودمان براے ترس از نتیجه...
پر از پنهان عشق براے هراس رها شدن
پر از سوالے تڪراریِ "آخرش چے میشـہ ؟"
پر از گله، پر از شڪایت، پر از بغض
پر از درد
پر از طلبڪارے هاے نصفـہ و نیمـہ
ڪارے از دست ما برنمے آید
ما بلاتڪلیف ترین نسل جهانیم...
مگر اینڪـہ خدا
فڪرے بـہ حال بلاتڪلیفیمان بڪند ...
قبل از اینڪـہ در زندگے بمیریم ... : )