بلبل از هجران یارش درد دل آغاز کرد
سوی مجهولات هستی چشم خود را باز کرد
سرخوش و نالان و مست و بیقرار از عشق گل
جانب جادو و سِحر لاله ها پرواز کرد
دیدمش سرگشته او را در میان بوستان
بر رفیق و نارفیقان بر ملای راز کرد
گل به درد آمد دلش از بیقراریهای او
زین سبب سجاده ها از بهر او دمساز کرد
بلبل از خوان ِمبارک تحفه ی ذیقمتش
میل مطلوبِ نهان خویش را ابراز کرد
گل به تقدیر از خدای خویش دائم در سکوت
چشم مست بلبلانش را سخن پرداز کرد