یافتن پست: #میخانه

حضرت@دوست
حضرت@دوست
حرف دل....

.خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم..
.. بر ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم ..............

حضرت@دوست
حضرت@دوست

هنگام به کوی در میخانه گذار است.
می نوش جهان از قدح عشق خمار است

نسیم
نسیم
آن شب که دلی بود
به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم
ولی دل نشکستیم

حضرت@دوست
حضرت@دوست
آتش دل

هی به آتش می‌کشی کاشانه‌ام را ماه من
تار کردی کلبه‌ی ویرانه‌ام را ماه من

مستی‌ام را دائما از قلب ویرانم نگیر
در شرابت غرق کن میخانه‌ام را ماه من

قصه‌ی این عشق را نادیده می‌گیری چرا
کاشکی باور کنی افسانه‌ام را ماه من

بعد هجرانت اسیر پیله‌ی غم‌ها شدم
اندکی آزاد کن پروانه‌ام را ماه من

روزگارم را چنین با دوری‌ات ویران نکن
هی به آتش می‌کشی کاشانه‌ام را ماه من


حضرت@دوست
حضرت@دوست
سرمست

رفتم به در خانه میخانه نشستم
آن توبهٔ سنگین به یکی جرعه شکستم

گر عاقل مخمور مرا خواند به مجنون
منعش مکن ای عاشق سرمست که هستم

در هر دو جهان غیر یکی را چو ندیدم
شک نیست که هم غیر یکی را نپرستم

سرمست شرابم نه که امروز چنینم
از روز ازل تا به ابد عاشق و مستم

در خواب گرفتم سر دستی که چه گویم
خوش نقش خیالیست که افتاد به دستم

گفتند که در کوی خرابات حضوریست
برخاستم و رفتم و آنجا بنشستم

سید کرمی کرد و مرا خواند به بنده
من هم کمر خدمت او چست ببستم

حضرت@دوست
حضرت@دوست
داد عشق

"سرزده وارد مشو، میکده حمام نیست"
این سخن پیر ماست، گفته ی هر خام نیست

بر در میخانه شو، بوسه ی رندانه زن!
خاک در میکده، سجده گه عام نیست

یک دو سه پیمانه زن، نعره ی مستانه زن
مست ابد می شوی، صحبت ایام نیست

نسیم
نسیم
بیا جانا که تا جانانه باشیم
یکی شمع و یکی پر پر پروانه باشیم
یکی موسی شویم اندر مناجات
یکی جارو کش می می میخانه باشیم
گل زردُم
همه دردُم
ز جفایت شکوه نکردُم
تو بیا تا دور تو بگردُم
هااااااااااااااااااااای
ای یار جانی
یار جانی
دوباره برنمی گردد دیگر جوانی

حضرت@دوست
حضرت@دوست
آه چه دیوانه شدم یاورم
عاشقِ میخانه شدم یاورم

شب به سحر ساقیِ مستانه ها
ساغر و بی خانه شدم یاورم

خفته به عشقِ قصر و کویت کنون
یک دل و بیگانه شدم یاورم

مشعلِ مهرت به دل آویزه شد
سر درِ ایوانه شدم یاورم

اسب سوارِ شبِ میدانِ عشق
داور دردانه شدم یاورم


DRAGON
DRAGON
جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند...! حلاج بر سر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد...! جذامیان گفتند : دیگران بر سر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند... حلاج گفت آنها روزه اند و برخاست..!! غروب ، هنگام افطار حلاج گفت : خدایا روزه مرا قبول بفرما!!! شاگردان گفتند : استاد ما دیدیم که روزه شکستی... حلاج گفت : ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم ولی دل نشکستیم.... آنجا که دلی بود به میخانه نشستیم آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم

صفحات: 2 3 4 5 6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو