یافتن پست: #ما

مهاجر
مهاجر
تو نمایشگاه کتاب تو یه غرفه ای داشتم کتابارو میدیدم دخترکتابفروش درمورد کتابا داشت بهم توضیح میداد و باهم تبادل نظر میکردیم آخرش که خواستم خداحافظی کنم برم بهم دیگه تعارف تیکه پاره کردیم بعدش بعدش بهم گفت خواهش میکنم بزرگوارید من بهش گفتم خیلی ممنونم ما بیشتر
ای تف تو این زندگی که هیچوقت نتونستم درست حسابی بدون سوتی با دختر حرف بزنم {-109-}

마흐디에
마흐디에
چرا پستامو لایک نمیکنین؟:هعی
لایک نمیکنین خداقل منفی بدین:هعی

마흐디에
마흐디에
ولی تهران واقعا جای خوبی برای زندگی نیست
هیچ وقت دلم نمیخواد اونجا زندگی کنم
هم خشکه هم گرمه هم آلوده اس:هعی

استامینوفن ۳۲۵
استامینوفن ۳۲۵
I come from a small town how 'bout you ?!

مهاجر
مهاجر
مودمن وقتی کتاب خریدم هزینه کردم تو نمایشگاه ولی نتونستم به مهدیه و خواهرش به رسم یادگاری تحویل بدم


خانوم اِچ
خانوم اِچ
امشب برا من دعا کنید لطفا من به دعاهای شما ایمان دارم♥️

هادی
هادی
آقا از الآن شروع کنید برای من دعا کردنو فردا آزمون دارم هیچی نخوندم به معجزه ی دعای شما معتقدم

g.h.o.l.a.m.a.l.i
g.h.o.l.a.m.a.l.i
وقتی میزون نیستی چی حالت رو خوش می کنه من خلوت کردن با خودم تنها کسی ک می تونه بهم کمک کنه اینه خلوت کنم خیلی حالم رو خوب می کنه شما چطور ؟

♡✓
♡✓
صائب تبریزی اون مرحله از زندگی که از بس کسی حرفتو نمیفمه، ترجیح میدی سکوت کنی رو اینجوری سروده:

"درین زمان که عقیم است جمله صحبتها
کناره گیر و غنیمت شمار عزلت را..."



حسام
حسام
روابطمون با آدمای
زندگیمون جوری شده که دلتنگ همیم {-152-}
ولی حوصله‌ همدیگه رو هم نداریم{-183-}

g.h.o.l.a.m.a.l.i
g.h.o.l.a.m.a.l.i
زن و شوهری یک خر از بازار خریدند. در راه برگشت به خانه یک پسر بچه گفت: ” چقدر احمقند. چرا هیچکدام سوار خر نشده اند؟ ”

آندو وقتی این حرف را شنیدند زن سوار بر خر شد و مرد در کنار آنها براه افتاد. کمی بعد پیرمردی آنها را دید و گفت: “مرد رئیس خانواده است. چطور زن می تواند در حالی که شوهرش پیاده راه می رود سوار خر شود؟ ”

زن با شنیدن این حرف فوراً از خر پیاده شد و جای خود را به شوهرش داد. لحظاتی بعد با پیرزنی مواجه شدند. پیر زن گفت: ” عجب مرد بی معرفتی، خودش سوار خر می شود و زنش پیاده راه می رود. ”

مرد با شنیدن این حرف به زنش گفت که او هم سوار خر شود.

بعد به مرد جوانی برخوردند. او گفت: ” خر بیچاره، چطور می توانی وزن این دو را تحمل کنی. چقدر به تو ظلم می کنند! ”

زن و شوهر با شنیدن این حرف از خر پیاده شدند و خر را به دوش گرفتند.
ظاهراً راه دیگری باقی نمانده بود.
وقتی به پل باریکی رسیدند، خر ترسید و شروع به جفتک زدن کرد. آنها تعادلشان را از دست دادند و به رودخانه سقوط کردند.

نتیجه:

تک تک مردم برداشت های مختلف دارند. گوشتی که یکنفر با لذت می خورد برای دیگری زهر است.
هیچوقت ممکن نیست که هم

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
@Tasnim



مسلمون شدم یا نه ؟!!

aliaga
aliaga




صفحه۱۲۱

-گل-
[لینک]

Aseman
Aseman
[لینک]
ناشناس بازی🫣😅

aliaga
aliaga
سلام علیک...

صفحات: 2 3 4 5 6

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو