با ناز نگاه و لب خندیده برفت
با موی سیاه و رخ تابیده برفت
او رفت ولی برای دیوانه ی عشق
از دل نرود هر آنکه از دیده برفت
افسوس که همره دو چشمان چو شمع
پروانه ی دل چو روح ترسیده برفت
انگار که باور غرورم با درد
افسون نگاهی شد و رنجیده برفت
پرواز شب و ترانه ی آبی نور
مانند ستاره های خوابیده برفت
افسوس که آه من ندارد راهی
اسراردلم چو راز پوسیده برفت
ای عشق چرا تو خانه کردی اینجا
فریاد تو ایمان مرا چیده برفت
ای عشق برو که بی تو آسوده ترم
آن شادی من چو اشک باریده برفت...