خان دایی مُهاجِر
جهان اردی جهنم بود پیش از آمدن هایت
نمی گنجید در باور شود روزی تو پیدایت
خدا یک شب گل مریم به دست ابر داد و بعد
چکید از آسمان باران به گلبرگ نفس هایت
نسیم از کوچه باغ سبز نامت آمد و رد شد
شمیم گریه ای پیچید در آغوش دنیایت
کشید آن گونه نازت را به روی بوم نقاشی
که حیران ماند حتا خود از آن تصویر زیبایت
پری بانوی من! چرخی بزن در قصر آیینه
مرا بگذار تا حیران بمانم در تماشایت*
کسی فکرش نمیکرد اینهمه دیوانه ات باشم
که بعد از قرنها دوری کنم در شعر پیدایت
ستاره در ستاره شمع روشن کرده ام امشب
بیا و فوت کن ای ماه من در جشن فردایت
هر آن شعری که می گویم برای توست بانویم
تمام واژه ها ارزانی خاک کف پایت
خان دایی مُهاجِر
و من در این "هوای بیچگونگی" رها شدم
سوار اسب سرکش خیال تندپا شدم
درون کولهبار من پر از غروب و غصه بود
شبی که من مسافر قطار ناکجا شدم
شبیه ماهی صبور برکهام که عاقبت
درون تنگ فاصله، دوباره مبتلا شدم
نشستهام در انتظار دیدن دوبارهات
از آن شبی که با شکوه چشمت آشنا شدم
اگرچه زیر گنبد کبود، قسمتم غم است
کلافهام که راهی جهان انزوا شدم
منی که سرد و گرم روزگار را چشیدهام
به شوق پر گشودن از بساط شب فنا شدم
به نام نامیات قسم که بیوفا نبودهام
چگونه از تو بگذرم، منی که با تو ما شدم
بخوان مرا به پاسخ شکوفههای خواهشم
گمان مبر که از خیال یاس تو رها شدم
خان دایی مُهاجِر
آری همین امروز و فردا باز می گردیم
ما اهل آنجاییم، از اینجا باز می گردیم
با پای خود سر در نیاوردیم از این اطراف
با پای خود یک روز اما باز می گردیم
چون ابرها صحرا به صحرا برد ما را باد
چون رودها صحرا به صحرا باز میگردیم
این زندگی مکثی ست مابین دو تا سجده
استغفراللهی بگو، ما باز می گردیم
بین جماعت هم نماز ما فرادا بود
عمری ست تنهاییم و تنها باز می گردیم
ما عاقبت "انا الیه راجعون" بر لب
از کوچه بن بست دنیا باز می گردیم
خان دایی مُهاجِر
گفته بودم که چرا خوب به پایان نرسید
یا چرا پای دلم سوی تو لنگان نرسید
خان مرا برد و تو دیوانه نشستی به غزل!
نوشداروی تو تا مهلت درمان نرسید
بارها امدم از عشق تو حرفی بزنم
باز اما چه کنم فرصت عنوان نرسید
کل این دهکده فهمید مرا عشق تو کشت
خبر اما به سیه چادر چوپان نرسید
شب به شب منتظرت ماندم و باز اخر کار
هیچ کس شکل تو از راه بیابان نرسید
حقم این نیست که از پیش تو راهی بشوم
عشق دست من دیوانه که اسان نرسید
``دست بردار ازین در وطن خویش غریب``*
دست بردار و برو! زیره به کرمان نرسید
فال تقدیر مرا کولی پیری که گرفت
گفت : زور تو به سر سختی طوفان نرسید ...
خان دایی مُهاجِر
گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید؟
راستش زور من ِ خسته به طوفان نرسید
گر چه گفتند بهاران برسد مال منی
قصه آخر شد و پایان زمستان نرسید
من گذشتم که به تقدیر خودم تکیه کنم
جگرم سوخت ولی عشق به عصیان نرسید
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
حیف دستم سر آن موی پریشان نرسید…
Hana
ی زمانی هرجا میگفتن شعر بنویس مینوشتم :
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد دیوانه من میبینمش
حالا همینو الان دارم زندگی میکنم ..🚶♀️
خان دایی مُهاجِر
خب کم کم داره حال و حوصله م بر میگرده سر جاش
چطور مطورید؟
من سنین ننه یریندیم دایو چیه
مجددا چ گلدا