aliaga
یادش بخیر کودکی. روزی که دست همبازی کوچکم را میگرفتم. کوچهها را یکی یکی رد میکردیم تا برسیم به آن باغ قدیمی. بعد بنشینیم کنار حوض بزرگش و ماهیها را تماشا میکردیم. ماهیهایی که بازیگوشیشان کم از بازیگوشی ما نداشت. بعد من چشم میشدم و او قایم میشد. من میگفتم«من چشم میشوم.» او میخندید و میگفت: «من چشم میگذارم.» تا غروب قایم باشک بود و بیخیالی. اگر زمین خوردنی بود، به سنگهای بیاحساس نبود. حتی سنگها و سنگفرشها برایمان دوست و رفیق بودند ...
خانوم اِچ
هعی
این همه ادم لاغر
چرا من باید چاق باشم
اه
سارا
یه بار سوار هواپیما شدیم بابام بلند گفت صلوات!
همه زدن زیر خنده
بابام گفت همین لاشی ها رو میبینی
بفهمن هواپیما مشکل پیدا کرده سوره بقره رو از حفظ میخونند 😂😂
بحث مرض داشتیم مگ؟
🫤🚶🏻♀️
ها؟
..
میدونی جای دونقطه چه چیزایی میشه گذاشت؟