یافتن پست: #روز

rahim
rahim
« گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد.»

rahim
rahim
چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه كه از پيروان آزموده انتظار مى رود يك پند بياموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نيكى كن، ولى به اندازه، نه به حدى كه طرف را لوس كند و مغرور و خيره سر نمايد.

rahim
rahim
مردی که خیال می‌کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملانصرالدین کرد و گفت: خجالت نمی‌کشی خود را مسخره مردم نموده‌ای و همه تو را دست می‌اندازند در صورتی که من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می‌کنم؟
ملا گفت: آیا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت: اتفاقاً چرا!
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است. همان چیز نرم دم الاغ من بوده است.

aliaga
aliaga
صبح خیلی نزدیک بود برم زیر تریلی

روی پل تو سبقت بود پیچو ک رد کردم یهو دیدمش ک رسیده بودیم بهم

نمیدونم چطوری رد شدم ک اصلا باورم نمیشه الان زندم

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
🛑احساس خوب یعنی
✔ اشکال نداره دفعه بعد بهتر انجامش میدم
✔ یعنی باورهای خوب...
✔ یعنی توکل به خدا ..‌.
✔ یعنی سپاسگزاری…


Tasnim
Tasnim
خدایا
علاوه بر اینکه ما رو از شر حسودان و آدمهای تنگ نظر حفط میکنی، حماقت فکر کردن به حرفهای چرندشون رو هم از ما بگیر.

واقعا نمیدونم چرا وقتی یکی تنگ نظری و حسادتش رو بهم ابراز میکنه ناراحت میشم و ذهنم مشغول میشه.


aliaga
aliaga

صفحه ۱۱۸
:گل
[لینک]

خانوم میم
خانوم میم
یعنی یه جوری سر درد گرفتم دلم می خواد داد و فریاد کنم

♡✓
♡✓
شما آنجا باختید که؛ صداقت داشتید،
با کسانی که سیاست داشتند!



محمّد
محمّد
دوستان تا یه مدتی در خدمتتون نیستم
موفق و پیروز باشید

♡✓
♡✓
خطاب میزنید پاک میکنید 😐

rahim
rahim
روزی لقمان در کنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی که از آنجا می‌گذشت از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
لقمان گفت: راه برو.
آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.
مرد گفت: چرا اول نگفتی؟
لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی‌دانستم تند می‌روی یا کُند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.

aliaga
aliaga
حضورتان را حذف کنید از جمع افرادی که به طور مکرر سلامت روانتان را تحریک
کرده و حال و هوایتان را بد میکنند.
مراقبت از خود در درجه اول قرار دارد

Hana
Hana
چقدر امروز جمعه اس {-75-}

마흐디에
마흐디에
یکی از کتاب های درسیمو قراره از دوستم بگیرم
دعا کنید داشته باشه وگرنه بدبختممممم{-118-}

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو