maryam
دل بریده ام
از این وابستگی های ماسک زده
از این رفت وآمدهای تکراری
کافه ی متروکه ی سرراهم
دل بریده ام
از آدم هایی که
می آیند بایک استکان عشق داغ
می روند
با یک خداحافظی بی بهانه
با دلهایی به جنس سنگ
...
ما آدم ها خوب بلدیم بعد از شنیدن داستان زندگی دیگران در دلمان بگوییم اگر من بودم هرگز این کار را نمیکردم. اما بی برو برگرد روزی خواهد رسید که آن هرگزِ با اطمینان ما را وسط همان داستان پرت میکند و مشغولِ همان عملِ نکوهش شده. کاش میدانستیم قصههای زندگی تکراریاند، فقط جای شخصیتها عوض میشوند، همدیگر را "قضاوت" نکنیم.
•پریسا زابلیپور•
....
هر چقدرم خوب باشی آخر یکی هس ک از تو خوشش نیاد خب ....
مهدی
بزرگ شدیم و
فهمیدیم که دوا، آب میوه نبود.
بزرگ شدیم و فهمیدیم که پدر همیشه
با دستان پر باز نخواهد گشت آنطور که مادر گفته بود.
بزرگ شدیم و فهمیدیم که چیزهای ترسناک تر از تاریکی هم هست!
بزرگ شدیم به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده ی مادر هزار گریه بود
و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته!
بزرگ شدیم و فهمیدیم که مشکلات ما دیگر در حد یک بازی کودکانه نیست!
و دیگر دستهای ما را برای عبور از جاده نخواهند گرفت!
بزرگ تر که شدیم، فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم؛
بلکه والدین ما هم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند! شاید هم رفته باشند...!
خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم که دلیل چین و چروک صورت مادر و پدر نگرانی از آینده ما بود.
خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود،
غضبش عشق بود،
و تنبیه اش عشق...
و خیلی بزرگتر شدیم
تا فهمیدیم زیباتر از لبخند پدر،
انحنای قامت اوست ....!:🥺🥺💗
Saleh
رفیق
توان آسیب زدن بهشون و داشتم!
برعکس اونا که پشت دروغ آتیش بازی میکردن
من حقیقت اونا رو می دونستم...
اما صبر کردم، به حرمت بچه، خانواده، ناموس.
اینو بدونن که من هرچه صبورتر و بخشنده تر باشم هزاران برابرش درنده تر و بی رحم ترم...
اگه منو به حال خودم نزارن و مجبور بشم برم سراغشون؛
تا قبل از اینکه آسیب جدی و جبران ناپذیری بهشون نرسوندم بی خیال نخواهم شد.
برعکس همیشه که میگم دوبار بخونش،
اینبار ازش اسکرین بگیر و بزار پس زمینه گوشیت...