@che
خورشید رفته است ولی ساحل افق می سوزد از شراره ی نارنجیش هنوز
وز شعله های سرخ شفق ، نقش یک نبرد تابیده روی آینه ی آسمان هنوز
گرد غروب ریخته در پهن دشت رزم پایان گرفته جنبش خونین کار زار
آنجا که برق نیزه وفریاد حمله بود پیچیده بانگ شیهه ی اسبان بی سوار
پایان گرفته رزم وبه هر گوشه وکنار غلطیده روی بستر خون پیکری شهید
خاموش مانده صحنه وگویی زکشتگان خیزد هنوز نغمه ی پیروزی وامید
این دشت غم گرفته که بنشسته سوگوار امروز بوده پهنه ی آن جاودانه رزم
اینک دوسوی صحنه ، دو هنگامه دیدنیست یکسولهیب آتش ویکسو غریو بزم
این دشت خون گرفته که آرام خفته است امروز بوده شاهد رزم دلاوران
این دشت دیده است یکی صحنه ی شگفت این دشت دیده است یکی رزم بی امان
این دشت دیده است که مردان راه حق چون کوه دربرابر دشمن ستاده اند
این دشت دیده است که پروردگان دین جان برسر شرافت ومردی نهاده اند
این دشت دیده است که هفتاد تن غیور بگذشته اند از سر وسامان زندگی
بگذشته ان
آسمان آن شب کمی آشفته بود
ماه غمگین بود و گویا خفته بود
سایه بود و خالی از مهتاب شب
من اسیر غم در آن گرداب شب
دل ز نوش غم چو مستان گشته بود
سوز دل سوز نیستان گشته بود
بغض من بشکست آنشب ناگهان
از صدای ساز بی وقت شبان
راز من بر هر کسی شد آشکار
آنشب از بس بود این دل بی قرار
باز لیلی راه را گم کرده بود
بهر هر مجنون تبسم کرده بود
باز باید عاشقی بی می شوم
باز یک بازیچه دست نی شوم
سینه ام را وقف سوز نی کنم
بهر این دل ناله و هی هی کنم
بخت بد دیگر برایم رو شده
پشت هم غم ها که تو در تو شده
عشق با او برگ پایانی نداشت
خشک چشمم ذره بارانی نداشت
این خراب آباد دل آباد بود
کوه ویران،برد با فرهاد بود
عشق بر هر کس سرایت کرده است
از جدایی ها روایت کرده است
حاصلش تنها فقط رسوا شدن
ناگهانی غرق در غم ها شدن
من ندانستم دو چشمم کور بود
خواب و رویایی سراسر شور بود
در خیالی خام همچون حور بود
آشنایم بود و لیکن دور بود
صورتم بهرش پر از چین گشته است
یارم از آن کدامین گشته است
با خیالش صبح را شب میکنم
شب به شب از دوریش تب میکنم
تب به من حال رهایی میدهد
نوشداروی جدایی میدهد
رقص اشک و آه بر چشم ترم
رقص شبنم های تب بر پیکرم
از جدایی پایکوبی میکنند
بهر این دل کار خوبی میکنند
سوز دل از آتشش فریاد شد
سرنوشتم بدتر از فرهاد شد
با توام فرهاد شیرینت چه شد
آرزوی پاک دیرینت چه شد
باز کوه بیستون در انتظار
مرگ شیرین حیله دشمن تبار
هان ای مجنون چرا اینگونه ای
دیده ات پر خون چرا اینگونه ای
باز برخیزید از خواب گران
باز مستی سر دهید ای عاشقان
در خیالم با که میگویم سخن
ای دل مجنون چه می خواهی ز من
لیلی و مجنون فقط افسانه بود
آه مجنون این دل دیوانه بود
بعد از این بر او نیم عاشق تبار
نیست با این بیستون ها هیچ کار
کاش میدانستم این را پیشتر
هر که عشقش بیش دردش بیشتر
شک ندارد دل پشیمان میشود
در شبی تنها پریشان میشود
آن زمان دل از مداوا خسته است
لیک بر یاری دگر دلبسته است