wolf
می شوی با من عجین، حتی از این هم بیش تر
می شوی حتی "خودم"، حتی ز "خود" هم، خویش تر
هرچه دنیا می تواند بعد از این زخمم زند
زخم دنیا "زهر عقرب"، خنده ات هم نیشتر
بعد از این تنها تو را، چشمم تماشا می کند
می شود چشمان من حتی از این درویش تر
من فقط افسوس این را می خورم، اینکه چرا
آشنا با من نبودی از زمانی پیش تر؟
عاشقی را ما به شکل دیگری معنا کنیم
"عقل" و "دل" همراه با هم، مصلحت اندیش تر
گرچه عشقی این چنین را بر نمی تابد جهان
من شنیدم: هرکه بامش بیش، برفش بیش تر
احسان نصری
wolf
پرسیدی و شرحی به جز حال خرابم نیست
بیدارم و خاموش غیر از این جوابم نیست
زهری به غایت تلخ در رگ جای خون دارم
در خویش می پیچم گریز از پیچ و تابم نیست
فانوس سرگردان این شهرم ولی افسوس
جانم برامد از دهان و آفتابم نیست
تا شب هراسانم غرورم هست و شورم نه
تا صبح بیدارم خیالم هست و خوابم نیست
در پای خود می ریزم و خاموش می سوزم
پروای این اندوه بیرون از حسابم نیست
آنقدر نومیدم که وقت تشنگی حتی
ذوق توهم بین دریا و سرابم نیست
پنداشتی دریای آرامم ولی از ترس
روحم ترک برداشت و دیدی حبابم نیست
عبدالجبار کاکایی
محمدحسن اسايش
سلام نواهای زیر که توسط زنان روستای کوچ در مجالس عزا ی زنانه خوانده می شود و تعدادی از این نواها گاهی در پشت کار قالیبافی ویا در هنگام دروی گندم ویا در شبهای زمستان در مراسم آتشانی به عنوان فراقی در دوری از مسافر به غربت رفته ویا سربازی که درشهری دور سربازاست ئغریب است و یا در دوری از یار ئدوست وخواهر وبرادر و-که از هم جدا شده اند- به عنوان فراق خوانده می شود وبیانگر درد وفراق وجدایی است واما برگردیم به مجلس نواخوانی زنانه :
بصد خواری بزرگ کردم درختی که درسایه ش نشینم گاه ووقتی سمال آمد درخت ازریشه برکند بسوزد این چنین طالع و بدختی.
2-ای چرخ فلک چرا چنینم کردی ؟ برسنگ زدی ونگین نگینم کردی
دراول عمر خود ندیدم خوبی در آخر عمر گوشه نشینم کردی.
3-غربت خراب ومو خراب غربت مو(من) گوشه نشین آفتاب غربت
شاالله که نیایه آب از غربت تا مو نکشم جور وجفا ازغربت .
4- در غریبی ناله کردم ، هیچ کس یادم نکرد در قفس جان دادم وصیاد ، آزادم نکرد
همتی می خواستم ازگردش چرخ فلک چرخ بی همت خرابم کرد وآزادم نکرد.
5-آنجا که غریب ناله ی زار کند
ali
از شهيدبابايى پرسيدند: عباس جـان چه خبر؟ چه كار ميکنى؟ گفت: به نگهبانى دل مشغوليم که غيرازخدا كسی وارد نشود. نگهبان دلت باش
wolf
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
بخدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
میبرم، تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق
زینهمه خواهش بیجا و تباه
میبرم تا ز تو دورش سازم
زتو، ای جلوه امید محال
میبرم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله میلرزد، می رقصد اشک
آه، بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم، صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
میروم، خنده به لب خونین دل
میروم، از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
فروغ فرخزاد
LOEY♡
دیگر نه می پرسم ،
نه اعتراض می کنم ،
نه افسوس می خورم ...
فقط می بینم ، نفسی عمیق می کشم و عبور می کنم .
که عبور ، تنها مرهمِ زخمِ بی انصافیِ آدم هاست ...
همیشه نباید ترمیم کرد ،
همیشه نباید فرصت داد ،
باید پذیرفت که آدم ها عوض نمی شوند ،
باید قبول کرد ؛
که بعضی ها وصله ی دنیایِ آدم نیستند ،
که بعضی ها ؛
فقط به دردِ فراموش شدن می خورند ...:) ✌
wolf
ماندم...چرا میبینمت با این و آن بیچاره من !
بعد از تو من میمانم و جنگ روان بیچاره من!
تنها کلام نقش من تکرار افسوس است در
سریال اُف بر زندگی "این داستان"بیچاره من!
تقدیر مجذوبان تو چیزی جز این تفسیر نیست
بیچاره او بیچاره این بیچاره آن بیچاره من!
لبهایم از احساس دلتنگی ترک برداشتند
از بس که بوسیدم تو را هر ناگهان بیچاره من!
هم خنده ها هم گریه ها در اختیارم نیستند
فرقی ندارم هیچ با دیوانگان بیچاره من !
این روزها از چشمها میخوانم این ناگفته را
تغییر کردم از زمین تا آسمان بیچاره من !
مجتبی سپید
wolf
هیچ "مدرسه ای"
بالاتر از" تجربه" نیست
افسوس ،که
"شهریه" آن به گرانی "عمر" است
wolf
ای که اخمت به دلم ریخت، غمِ عالم را
خندهات میبَرَد از سینه، دو عالم غم را
برق لبهای تو یادآور شاتوت و شراب
چشمهی اشک ِتو بیقدر کند زمزم را
گاه از آن غنچه، فقط زخم زبان میریزی
گاه با بوسه شفابخش کنی مرهم را
بستهای غنچهی سرخی، به شب گیسویت
کردهای باز رها... خرمن ابریشم را
نرگست عربدهجوی و لبت افسوسکنان
با همینهاست که دیوانه کنی آدم را
بهـمن صباغ زاده
wolf
کاش تار بودم تا آهنگ دوست داشتن رابرایت بنوازم !
کاش خاربودم تاچشم دشمنانت راکور کنم . . .
افسوس ک نه تارم نه خار
wolf
گفتند: نگذر از غرورت، کار خوبی نیست
باید خودت فهمیده باشی یار خوبی نیست
گفتند: هرگز لشگرت را دست او نسپار
این خائنِ بالفطره پرچم دار خوبی نیست !
سیگار و تو، هردو برای من ضرر دارید
تو بدتری،هرچند این معیار خوبی نیست !
ترک تو و درک جماعت کار دشواری ست
تکرار تنهایی ولی تکرار خوبی نیست ...
آزادی از تو، انحصار واقعی از من
بازیّ شیرینی ست، استعمار خوبی نیست
از هر سه مردِ بینِ بیست و پنج تا سی سال
هر سه اسیر چشم تو... آمار خوبی نیست!
دیوار ما از خشتِ اوّل کج نبود، اما
این عشق پیر لعنتی معمار خوبی نیست
دیوارِ من ، دیوارِ تو ، دیوارِ ما ... ، افسوس...
دیوارِ حاشا خوبِ من، دیوار خوبی نیست
آرام بالا رفتی و از چشمم
اف
تا
دی
من باختم؛هرچند این اقرار خوبی نیست!
امید صباغ نو
wolf
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیست
در زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست
در زندگی ام، بعد تو و خاطره هایت
غیر از غم و اندوه فراوان خبری نیست
انگار نه انگار دل شهر گرفته ست
از بارش بی وقفه ی باران خبری نیست
ای کاش کسی بود که می گفت به یوسف
در مصر به جز حسرت کنعان خبری نیست
از روز به هم ریختن رابطه ی ما
از خاله زنک بازی تهران خبری نیست!
گفتند که پشت سرمان حرف زیاد است
از معرفت قوم مسلمان خبری نیست!
در آتش نمرود تو می سوزم و افسوس
از معجزه ی باغ و گلستان خبری نیست!
در فال غریبانه ی خود گشتم و دیدم
جز خط سیاهی ته فنجان خبری نیست
گفتی چه خبر؟گفتم و هرگز نشنیدی
جز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست...
امید صباغ نو