💢
#هر_شب_یک_حکایت
مسافری خسته كه از راهی دور می آمد، به درختی رسید و تصمیم گرفت كه در سایه آن قدری اسـتراحت كند غافل از این كه آن درخت جـادویی بود، درختی كه می توانست آن چه كه بر دلش می گذرد برآورده سازد...!
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب می شد
اگـر تخت خواب نرمی در آن جا بود و او می تـوانست قـدری روی آن بیارامد.
فـوراً تختی كه آرزویـش را كرده بود در كنـارش پدیـدار شـد!
مسافر با خود گفت: چقدر گرسـنه هستم. كاش غذای لذیذی داشتم...
ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالی خورد و نوشید...
بعـد از سیر شدن، كمی سـرش گیج رفت و پلک هایش به خاطـر خستگی و غذایی كه خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رهـا كرد و در حالـی كه به اتفـاق های شـگفت انگیـز آن روز عجیب فكـر می كرد با خودش گفت: قدری می خوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید...
⭕👈؛هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم كه منتظر سفارش هایی از جانب ماست.
ولی باید حواسـمان باشد، چون این درخت افكار منفی، ترس ها، و نگرانی ها را نیز تحقق می بخشد.
بنابراین مراقب آن چه كه به آن می اندیشید باشید...
⭕👈 مردم اشتباهات زندگی خود را روی هم می ریزند و از آنها غولی به وجود می آورند که نامش تقدیر است