مآه
به بغض های نشسته ته گلویت بگو نقل مکان کند.
آنجا محل بوسه های من است..
سید ایلیا
🍃ثروتمند واقعی🍃
🔸هارون الرشید به بهلول گفت من را موعظه کن
🔸بهلول گفت اگر در یک صحرا بی آب و علف گیر بیفتی تنهای تنها،و تشنگی شدیدی داشته باشی و درحال مرگی
آن وقت یک نفر یک ظرف آب خنک بهت بدهد و بگوید به شرطی که نصف ثروتت را به من بدهی آب را به تو میدهم حاضری؟؟
🔸هارون گفت وقتی دارم میمرم دیگر ثروت به چه دردم میخوره
🔸بهلول گفت جناب حاکم ثروتی که به یه آب خردن و دفعش نمی ارزد به آن دل نبند
🍃 بعضی نعمتها را وقتی میفهمید که جان به گلویتان رسیده باشد و وقتی کسانی مثل ائمه را دارید که در دنیا و قبر و قیامت همه جا هستند و دستشان همه جا باز است ومیتوانند شما راکمک کنند آن وقت ثروتمند واقعی هستید
🍃ثروتمندان واقعی کسانی هستند که حاضر نیستند دست از اعتقاد به ائمه بردارند
🍃امام صادق ع فرمودند وقتی جان به گلویتان برسد میفهمید چه کسی ثروتمندتر است ....
سید ایلیا
دلت شور میزند
بغض گلویت را میگیرد
چشمانت بیدلیل خیس میشوند
بیآنڪه به تقویم نگاه ڪنی
میفهمی یڪ¹ جمعه دیگر هم غروب ڪرده
و او هنوز نیامده است...
چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی
سکوت شب
توی زندگی هر آدمی همیشه یک نفر هست که هیچ وقت نیست.
یک نفر که دلت بی وقفه برایش تنگ می شود.
این دلتنگی همیشه همراهی ات می کند.
مثلاً با تو می آید سر میز صبحانه و نمی گذارد
یک قولوب چای از گلویت پایین برود.
بس که بغض جا می گذارد وسطش.
پشت چراغ قرمز حواست را جای دوری پرت می کند.
آنقدر که باید ماشین های پشت سری کلی
بوق بزنند تا تو بفهمی چراغ سبز شده.
این دلتنگی شاید حتی خودش را بیندازد
روی میز کارت و تو یک دفعه به خودت ببایی
و ببینی در تمام نامه های اداری بعد از
«با عرض سلام» اسم قشنگ یک نفر را تایپ کرده ای بی اختیار.
رهگذران تو را یک آدم تنها می بینند که سر به زیر و ساکت قدم می زند.
ولی فقط خودت و خدا می دانید که جای پاهای چه کسی قدم قدم با رد راه
رفتن های تو موازی شد.
دلتنگی ات حتماً نمی گذارد شام بخوری.
با خودت فکر می کنی خوابت می برد
و خلاص می شوی از این همه احساس تنهایی.
اما چشم که روی هم بگذاری تازه بهانه دلتنگی هایت
سر و کله اش پیدا می شود.
آمده اخم کند و کابوس ببینی یا بخندد و رویا تماشا کنی.
عشق است دیگر چه می شود کرد؟!
سکوت شب
توی زندگی هر آدمی همیشه یک نفر هست که هیچ وقت نیست.
یک نفر که دلت بی وقفه برایش تنگ می شود.
این دلتنگی همیشه همراهی ات می کند.
مثلاً با تو می آید سر میز صبحانه و نمی گذارد
یک قولوب چای از گلویت پایین برود.
بس که بغض جا می گذارد وسطش.
پشت چراغ قرمز حواست را جای دوری پرت می کند.
آنقدر که باید ماشین های پشت سری کلی
بوق بزنند تا تو بفهمی چراغ سبز شده.
این دلتنگی شاید حتی خودش را بیندازد
روی میز کارت و تو یک دفعه به خودت ببایی
و ببینی در تمام نامه های اداری بعد از
«با عرض سلام» اسم قشنگ یک نفر را تایپ کرده ای بی اختیار.
رهگذران تو را یک آدم تنها می بینند که سر به زیر و ساکت قدم می زند.
ولی فقط خودت و خدا می دانید که جای پاهای چه کسی قدم قدم با رد راه
رفتن های تو موازی شد.
دلتنگی ات حتماً نمی گذارد شام بخوری.
با خودت فکر می کنی خوابت می برد
و خلاص می شوی از این همه احساس تنهایی.
اما چشم که روی هم بگذاری تازه بهانه دلتنگی هایت
سر و کله اش پیدا می شود.
آمده اخم کند و کابوس ببینی یا بخندد و رویا تماشا کنی.
عشق است دیگر چه می شود کرد؟!
wolf
نه ! اینطور نمی شود
یا تو مرا ببوس
یا من تو را
یا تو اخم هایت را باز کن
یا من اخم هایت را باز می کنم
فکرش را هم نکن
این شب؛ بی تو صبح نمی شود
بی آغوشِ مچاله شده ی من میانِ بازوانت
بی من چای که هیچ
آب هم از گلویت پایین نمی رود
انقدر آن صفحات مجله را ورق نزن
در هیچ کدام از صفحه هایش
تصویرِ مرا پیدا نمی کنی
من رو به رویت نشسته ام
منتظرم !
بیا !
بیا و با همان غرور همیشگی ات
از در و دیوار گلایه کن
اصلا بگو چرا گلدانِ کنارِ پنجره کج شده
بگو کتریِ چای خودش را کشت
بیا و بگذار من دست به دورِ کمرت بی اندازم
در چشمانت نگاه کنم
و آرام بگویم :
عشق مغرورِ لجبازِ من؛ من هم دلم برایت تنگ شده
عادل دانتیسم
🦋🦋🦋🦋🦋🦋