دلم میخواست هیچ وقت از خواب بیدار نشم
باز خونه شلوغ بود و خونواده تو اتاق بزرگ همون اتاق مخصوص بابا
و مثل سابق تنها کسی که نزدیکتر به بابا نشسته بود حرف میزد می خندید من بودم
بقیه سرگرم روزمرگی های خودشون
وسط اون شادی و خنده یادم افتاد انگار خواب دیدم بابام مرده
یهو ترس و نگرانی وجودم گرفت خنده هام خشک شد
گفتم بابا همچین خوابی دیدم خندید گفت می بینی که من زنده ام
بر خلاف غرور همیشگیش که اجازه نمی داد حتی دستش ببوسی
سفت محکم بغلش کردم میخواستم اون حجم ترس نگرانی از مرگش خالی کنم
و ببینم خوابم یا بیدار
هم من شاد بودم هم بابام
با اون لباس بافت نوک مدادی همیشگیش و پنجه هام تو بافت لباس گم بود
کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم ...
کاش بیدار نمیشدم