یافتن پست: #462

حضرت@دوست
حضرت@دوست
عصاى دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار
که این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه دارد

به رسم صبر، باید مرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است، بغض گاهگاهش را نگه دارد

پریشان است گیسویى در این باد و پریشان تر
مسلمانى که میخواهد نگاهش را نگه دارد

عصاى دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار
که این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه دارد

به روى صورتم گیسوى او مهمان شد و گفتم
خدا دلبستگان رو سیاهش را نگه دارد

دلم را چشمهایش تیر باران کرد، تسلیمم
بگویید آن کمان ابرو سپاهش را نگه دارد


حضرت@دوست
حضرت@دوست
خال هندو

ندارم جز غزل چیزی دهم برچشم و ابرویت*
ویا بخشم چو خواجه آن دورا بر خالِ هندویت


ویا صـائب نی ام تا در رهت ای نازنین دلدار*
دهم دست و سر و پا و شوم دل خسته و بیمار


ویا چـون شهریار ، آن شاعر پر شور ایرانی*
دهم در راه تو روح و تن و آنی شوم فانی


به تو تـقدیم می دارم هزاران بیت ِاشعارم*
که تا آگه شـوی زاندیشه و افکار و پندارم


بگـویم در غــزلــهــایم ،اسیر چشم و ابرویم*
گرفـتارم بــه بــندت ،عاشق آن خال هندویم


تـویـی آن بهترین بیت الغزل در شعر دیروزم*
ویا آن شـاه بـیت آخرین اشـعـارجانسوزم


تـویـی آن مـصـرع« جـاویـد» در پایان دیوانم*
تو دُرّی و منم زرگر که قدرت نیک می دانم
[لینک]

حضرت@دوست
حضرت@دوست
غم من؟؟؟؟؟؟؟؟

غم من راز خموش صدف دیده ی توست !!!
که ندارد پر و بالی و نداند گذری ...

غم من شعله ی لرزان دل خسته ی توست !!!


حضرت@دوست
حضرت@دوست
بی گمان عاشق شدن زیباست

خسته ام خسته از این دنیای آب و دانه ها

خسته از جغرافیای سردسیرِ شانه ها

پیله پیچیدم به دور خود ولی سنخیتی –

- نیست هرگز با من و تاب و تبِ پروانه ها

راز هر مردی فقط با مرگ افشا می شود

از چه می پرسند احوال ِ مرا بیگانه ها ..؟!

عاقبت خود را به مردن می زنم کنج قفس

تا دمی بیرونم اندازند این دیوانه ها

عشق قابیلی است می خواهد فقط پنهان کند

کشته اش را نیمه شب در خلوتِ ویرانه ها

می روم یکباره دیگر- می- بنوشم تا سحر

تا مرا بیرونم اندازند از میخانه ها

سنگ برنعشم نیاندازید دارد می رود_

_ صبرم از روی لب بی طاقتِ پیمانه ها


حضرت@دوست
حضرت@دوست
کاش میشد برگشت به گذشته و خاطره های پاییز را به رویا تصویر کشید (کاش)

مپرس شادي من حاصل از کدام غم است
که پشت پرده ي عالم هزار زير و بم است

زيان اگر همه ي سود آدم از هستي ست
جدال خلق چرا بر سر زياد و کم است

اگر به ملک رسيدي ، جفا مکن به کسي
که آنچه کاخ تو را خاک مي کند ستم است

خبر نداشتن از حال من بهانه ي توست
که شيوه ي همه ي ظالمان شبيه هم است

کسي بدون تو باور نکرده است مرا
که با تو نسبت من چون دروغ با قسم است

تو را هواي به آغوش من رسيدن نيست
وگرنه فاصله ي ما هنوز يک قدم است…


حضرت@دوست
حضرت@دوست


کند گل میخ دیوار غنا خورشید عالی را
بنازم دستگاه رفعت عیش خیالی را

چه دلهای پریشان جمع می سازد به نور خود
دلا از زلف جانان یاد گیر آشفته حالی را

به هفتم آسمان افتاده شور از نالهٔ زارم
ز من ای بلبل شوریده بشنو زار نالی را

به یاد شام وصل دلبر نازک مزاج خود
چه شرین می پزم هرشب پلوهای خیالی را

حضرت@دوست
حضرت@دوست
عشق درگیرم نکن

التماست میکنم ، با عشق درگیرم نکن
من حریفش نیستم هم پنجه با شیرم نکن

تازگیها از تب تند جنون برخاستم
باز با دیوانگهایت زمینگیرم نکن

قهرمان آرزوهایت نبودم ، نیستم
بی سبب در ذهن خود اینطور تصویرم نکن

مرد رویایی تو من نیستم بانوی من
با نگاه دلفریبت باز زنجیرم نکن

شاعرم با یک نگاه مست عاشق میشوم
التماست میکنم با عشق درگیرم نکن


حضرت@دوست
حضرت@دوست
مثل عكـس رخ مهتاب

بي قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بي تاب شـدن عادت كم حوصـله هاست

مثل عكـس رخ مهتاب كه افتاده در آب
در دلـم هستي و بين من و تو فاصله هاست

آسـمان با قفـس تنگ چـه فرقـي دارد
بال وقتـي قفـس پر زدن چلچلـه هاست

بي تو هر لحظه مرا بيم فرو ريـختن است
مثل شـهري كه به روي گسل زلزله هاست

باز مي پرسـمت از مسئله دوري و عشق
و سكوت تو جواب هـمه مسـئله هاست



حضرت@دوست
حضرت@دوست
چشمان تو

غزل چشم تو امشب همه جا میبارد
باز امشب به سرم لطف خدا میبارد

آسمان دلم از آبی عشق تو پر است
گل خورشید تو در آینه ها میبارد

باز در سوز من آهنگ نگاهت جاریست
از می عشق عجب بی سر و پا میبارد



حضرت@دوست
حضرت@دوست

از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت
که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست

یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه
ز خوب و زشت چه منظور؟ هر که را نظریست

نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد
صبا صباست، به هر سبزه و گلش گذریست

میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
که گل بطرف چمن هر چه هست عشوه‌گریست

تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین
بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست

ز آب چشمه و باران نمی‌شود خاموش
که آتشی که در اینجاست آتش جگریست


milad
milad

حالم اونقدرام تعریفی نیست ولی ما مث جونی میگذریم آ...

حضرت@دوست
حضرت@دوست


تو اولین عشق منو آخرین عشق من تویی
نرو منو تنها نذار که سرنوشت من تویی

هرگز نمی شد باورم از جدایی حرف بزنی
تو زندگی بعد خدا تو خدای قلب منی

دوست دارم بخدا بینهایت
به عشق تو به روی تو دیگه دل کرده عادت
به تومن محتاجم مثله ظلمت به روشنی

بخدا این ظلمه دل عاشق رو بشکنی
عشق من با من باش اشکامو دامن باش

تا که دنیا دنیا ست دل به عشقم بسپار
منو تنها نگذار که دل من تنهاست
دوست دارم.بخدا بینهایت



حضرت@دوست
حضرت@دوست

ز گرمی بی‌نصیب افتاده‌ام چون شمع خاموشی
ز دلها رفته‌ام چون یاد از خاطر فراموشی

منم با ناله دمسازی به مرغ شب هم‌آوازی
منم بی باده مدهوشی ز خون دل قدح نوشی

ز آرامم جدا از فتنهٔ روی دلارامی
سیه‌روزم چو شب در حسرت صبح بناگوشی

بدان حالم ز ناکامی که تسکین می‌دهم دل را
به داغی از گل رویی به نیشی از لب نوشی


حضرت@دوست
حضرت@دوست
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پارهٔ دل در کنار باید و نیست

به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو
به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست


حضرت@دوست
حضرت@دوست


تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟
ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی؟

بمن گذار که لب بر لبش نهم ای جام
تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی؟

چو شمع و گل شب و روزت به خنده می گذرد
تو گریه سحر و آه شب چه میدانی؟

بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است
ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی؟

رهی به محفل عشرت به نغمه لب مگشای
تو دل شکسته نوای طرب چه میدانی؟



صفحات: 13 14 15 16 17

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو