یافتن پست: #یوسف

حضرت@دوست
حضرت@دوست
پروانه جان! پرواز کن... آشوب را با خود ببر
زجرِ کبودِ مردم مصلوب را با خود ببر

بخت سیاه عشق را ، شاید پَرِ تو وا کند
قفل زبان عاشق محجوب را با خود ببر

تا مصر فرجامِ خوشِ اقبال یوسف پر بزن
از راه کنعان می روی، یعقوب را با خود ببر

اینجا برای زندگی جای قشنگی نیست؛ نه..
تاب‌آورانِ نامیِ مغلوب را با خود ببر

کافر شدیم و در پیِ دنياى بى‌پيغمبريم
‌دردآیه‌های تلخِ نامکتوب را با خود ببر

ما خرمنی از استخوان بر خاكِ بايِر مانده‌ايم
آفت به جان داریم؛ خرمنکوب را با خود ببر

رنگین کمان زنده شو در آسمان مردگان
حال و هوای شعرهای خوب را با خود ببر

خانوم اِچ
خانوم اِچ
@aliaga2
😅😅😅😅😅😅

حضرت@دوست
حضرت@دوست
در ره دانش و دین کاهل و خیره است و زبون
لیک در کار هوس چیره‌تر از اهرمنست

روز اگر شام کند بی‌رخ یوسف چهری
خلوت سینه بر او ساحت بیت‌الحزنست

هرچه گویمش دلا توبه کن و عشق مورز
که سر‌انجام هوس سخرهٔ مردم شدنست

غیر ناکامی و بدنامی ازین عشق نزاد
ابله آنکش سر فانی شدن خویشتنست

فهم گردآر و خرد پبشه کن و دانش‌جوی
کانکه عقل و خردش نی به سفه مفتتنست


یاس
یاس
بدبخت ترین و مطلومترین زن عالم میدونید کیه ؟









به نظرم زلیخاست
اولش با تهدید و زندان{-70-}
بعدش با مومن شدن و منت کشی {-153-}
نتونست یوسف رو بدست بیاره
تهش که خدا گفت گناه داره یوسف بهش یه گوشه چشم کن
یوسف گفت خدا این عجوزه نیخام{-72-}
{-149-}

حضرت@دوست
حضرت@دوست
نازنین
از غزل خوانی چشمان پر از ناز تو آه
من فدای رخ زیبای تو ای حضرت ماه


دلبر ماهرخِ فتنه گرِ شهر آشوب
یک جماعت شده با طرز نگاهت گمراه


جنگ نرم،اسلحه ی مخفی چشمان تو نیست؟
صاحب آلت قتاله ی چشمان سیاه


ای زلیخای زمان،حضرت زیبای جهان
یوسفت خسته شده در کف تنهاییِ چاه


همه گفتیم که بر دلبری ات آمنّا
تو ولی زمزمه ی زیر لبت لا اکراه


جان من بر کف و عشقم همه اش تقدیمت
نور چشمم!تو ببین و تو بگو و تو بخواه


کار من نیست تحمل، که تو چون معجزه ای
به خداوند، به نقاش ظریف تو پناه

حضرت@دوست
حضرت@دوست
و عشق یعنی
که به یوسف بخورد شلاقی
درد تا مغز سر جان زلیخا برود

شو خوش{-29-}

حضرت@دوست
حضرت@دوست
آن یار سنگین دل کجا دستی بر آغوشم کند
لب بر لبم بنشاند و زان غنچه مدهوشم کند

من بلبلی حسرت کشم چون عاشق آن مهوشم
سر تا به پایم آتشم گر وصل خاموشم کند

غرقم در این دریای خون آواره ی دشت جنون
ترسم که از بخت زبون دلبر فراموشم کند

چون یوسف کنعانی ام آزاده ای زندانی ام
گه می برد مهمانی ام تا حلقه در گوشم کند

گاهی فشاند دانه ای می گویدم دیوانه ای
ساقی مگر پیمانه ای این نیش را نوشم کند

گفتم توئی یک دسته گل رنگیست بر رنگی صنم
با عشوه ای گفتا شریف، مرگت سیه پوشم کند

حضرت@دوست
حضرت@دوست
سر زلف تو چنین مشک تر آورده به شهر
ای حریفان ز ختن مشک نخواهید خطاست

من گرفتار سیه چردهٔ شوخی شده ام
که بمن دشمن و با مردم بیگانه صفاست

یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد
گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست

روزی آیم به سر کوی تو و جان بدهم
تا بگویند که این کشتهٔ آن ماه لقاست

زود باشد که سراغ من دل گمشده را
از همه شهر بگیرند، صبوحی به کجاست


حضرت@دوست
حضرت@دوست
دستم نمی رود بنویسم شکست را
تاوان بی صدایی یک عدّه دست را

آخر چگونه می شود آسوده باز گفت
افسانه ی کذایی این قوم پست را

آغاز پر تلاطم مهمانیِ کویر
زخمی که بر کرانه ی دریا نشست را

سیّاره های گم شده در یک مدار پیر
احرامیان مرده ی آجر پرست را

این قصه ها روایت تاریخ ذهن ماست
یوسف زنی که توی اتاقش نشست را...

یک عمر آزگار گذشته و من هنوز
می خواهم استخاره کنم سال شصت را

این جمله حال شعر مرا می زند به هم:
-باید قبول کرد هر آنچه که هست را-

باید که دست و پای قلم را قلم کنم
باید که روی پا بزنم هر دو دست را...
[لینک]

حضرت@دوست
حضرت@دوست
در ته قصـه زلیخـا همسـرِ یوسف شد و
این وسط قلبی شکسته سهم پوتیفار بود

حضرت@دوست
حضرت@دوست
یوسف به چه علت پس از آن خاطره ی بد
بـر آمــدنِ طایـفه ی خــویـش دعـا کرد؟!

حضرت@دوست
حضرت@دوست
پیرهن عصمت یوسف درید

از غم آن پشت زلیخا شکست

fatme
fatme
قضیه عدم چیه؟؟؟
یعنی چی؟؟{-181-}
چنبار دیدم استفاده کردین {-198-}

صفحات: 6 7 8 9 10

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو