💢
#هر_شب_یک_حکایت
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را برزمین انداخت وشکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند وپدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد.
بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت.
یک روز عصر پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد وگفت: پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!
💠یادمان بماند که: زمین گرد است
پولام جمع کنم خودم برم بهتره تا بچه نداشتم بفرستتم
کجا بری ، خونه سالمندان ؟
به نطرم اینده هرکسی اینه رفتار گذشته خودش
پدرم تنها کسی بود یتیم های باباش بزرگ کرد تا لحطه مرگ پیش پدرش موند و همیشه تا زنده بودند هر وعده هم نماز قضای والدینش میخوند با اینکه پسر ارشد نبود و وطیفه شرعی نداشتن
همیشه عموهام حسرت ما میخوردن که بچه های خوبی شدیم به پدر مادرمون احترام میزاریم فقط سلامتیشون برامون مهم
ولی بچه های اونا به مرگشون راضی ان
غافل از اینکه بچه هاشون جوانی های خودشونن که بر گشته و این چرخه میچرخه
وگرنه ما خوب نبودیم و نیستیم
خوش به سعادتشان