wolf
نه ! اینطور نمی شود
یا تو مرا ببوس
یا من تو را
یا تو اخم هایت را باز کن
یا من اخم هایت را باز می کنم
فکرش را هم نکن
این شب؛ بی تو صبح نمی شود
بی آغوشِ مچاله شده ی من میانِ بازوانت
بی من چای که هیچ
آب هم از گلویت پایین نمی رود
انقدر آن صفحات مجله را ورق نزن
در هیچ کدام از صفحه هایش
تصویرِ مرا پیدا نمی کنی
من رو به رویت نشسته ام
منتظرم !
بیا !
بیا و با همان غرور همیشگی ات
از در و دیوار گلایه کن
اصلا بگو چرا گلدانِ کنارِ پنجره کج شده
بگو کتریِ چای خودش را کشت
بیا و بگذار من دست به دورِ کمرت بی اندازم
در چشمانت نگاه کنم
و آرام بگویم :
عشق مغرورِ لجبازِ من؛ من هم دلم برایت تنگ شده
عادل دانتیسم
سکوت شب
حرفهای ما هنوز ناتمام…
تا نگاه میکنی
وقت رفتن است،
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی…
ای دریغ و حسرتِ همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
LOEY♡
دنیا ویرانه ی کوچکی ست...
ما یادگرفته ایم که گریستن، بخشی از انسان است...
مثل درد؛
مثل زخم ها،
مثل تنهایی!
ما یادگرفته ایم؛ بگرییم...
چرا که درد و تنهایی و زخم را نمی توان پنهان کرد
چرا که "دوستت دارم" را نمی توان پنهان کرد
و قلب های سرخ حتی
از زیر پیراهن هایمان هم پیداست
حالا تو ای رنج همیشگی
ای صلابت وصف ناپذیر اندوه های پنهانی
به من بگو
اگر دوستت نداشته باشم
چگونه زنده بمانم...؟
که آیا انسان بی درد را می توان آدمی نامید؟
wolf
ڪندوے عسل میتواند ساختار اجتماعے بسیار پیچیدهاے داشته باشد و انواع مختلف زنبورهاے ڪارگر را در خود جاے دهد. اما تا ڪنون محققان موفق به یافتن زنبورهاے وڪیل نشدهاند !
زنبورها احتیاجے به وڪیل ندارند، چون خطر فراموش ڪردن یا نقض قانون اساسے ڪندو وجود ندارد. ملڪه غذاے نظافتچیان را با دوز و ڪلڪ از چنگشان در نمیآورد و آنها هم هرگز براے حقوق بیشتر اعتصاب نمیڪنند. اما اینها ڪارِ همیشگیِ انسان است !
wolf
این من هستم که وفادار خواهم ماند ، این تو هستی که تنها بی وفایی از تو جا خواهد ماند!
این من هستم که آخرش میسوزم ، این تو هستی که میروی و من با چشمهای خیس به آن دور دستها چشم میدوزم
همیشه جایی بود که با دیدنش یاد تو در خاطرم زنده میشد ، همیشه آهنگی بود که با شنیدنش حرفهایت در ذهنم تکرار میشد
آن لحظه ها همیشگی نبود ، عشق تو در قلبم ماندنی نبود ، بودنت در کنارم تکرار نشدنی بود!
wolf
چشم می گذارم
می شمارم آخرین نفسهایم را
قایم می شوی...
خوب می دانم کجای سینه ی منی
اما هربار دلم خواسته از من ببری...
چشم می گذاری
خودم را گم می کنم جای همیشگی ـ داخل کمد لباسهایت ـ
در آغوش پیراهنی با دکمه های باز
جایی که هیچ وقت نخواهی پیدایم کنی تا خوابم ببرد...
گاهی می ترسم از تاریکی!
چشم از من برندار...!
اصغر معاذی
حلما
شنیدهام چشم به راه باران پاییزی.
کنار پنجرهی اتاقت مینشینی و بوسه بر سیگار میزنی.
خوش به حال سیگارها!
شنیدهام تنهایی به کافه میروی،
خیابانها را متر میکنی،
بی دلیل میخندی.
شنیدهام خوابهایت زمستانی شدهاند،
روزهایت کوتاه،
موهایت کوتاه...
راستی، کنار همیشگیهایت، شبهای تنهایی، دلتنگ من هم میشوی؟
ای جان
:)