سکوت شب
دیشب را تا صبح بدنبالت گشتم
لابه لای تمام خاطرات گذشته...
تمام خوبهایم را ورق زدم...
لحظه به لحظه اش را...
رد پایت همه جا جاریست...
اما...
دوباره تکرار داستان همیشگی
نبود تو و انتظار من...!!!
امروز را هم دوباره دنبالت می گردم......مثل همه روزهای نبودت!!!
امروز هم سراغت را از تمام برگ ها می گیرم...!
شاید برگی را از قلم انداخته باشم!
ᴍᴀʜɪ
عشق ادم رو کور میکنه . . .
طبق تحقیقات روانشناسی انسان ها در مقابل کسی که دوستش دارند تا ۳۰ درصد خنگ تر از حالات همیشگی رفتار میکنند.^_^
سکوت شب
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه میکنی
وقت رفتن است،
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی...
ای دریغ و حسرتِ همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
wolf
انشای پسربچه آلمانی ب پدر رفتگرش:
پدر من میفهمم
که باشرف است آنکس که
انسان باشدو بین آشغالها نان پیداکند،
تا آنکس که آشغال باشدو بین انسانها نان پیداکند
این متن برنده جایزه درآلمان شد.♥♥♥
pαrмιѕѕ
گوشه ی سرد اتاق زل زده بودم
آهنگی ک مدام تکرار میشد
صدای عقربه های ساعتی که گذر بی شوق زندگی را نشانم میداد
بشقاب غذایی که دست نخورده باقی مانده بود
از سر بی حوصلگی سراغ کمد وسیله های قدیمی رفتم
نمی دانم،شاید لابلای این اجناسِ خاک خورده دنبال حوصله ی گم شده ام می گشتم
چشمم خورد به یک گوشیِ تلفن همراه قدیمی که نمی دانم چه وقت اینجا رهایش کرده بودم.
گوشی را دستم گرفتم و نشستم کف زمین و روشن اش کردم با تپش قلب و دست هایی عرق کرده یکراست رفتم سراغ پوشه ی پیام ها تا شاید حرفی یا جمله ی دلم را به لرزه بیاندازد چشمانم را بستم و یکی از پیام ها را بازکردم
بعد از صدا زدن اسمم و چند کلمه قربان صدقه نوشته بودی
"سرکلاس بند نمیشوم مدام از پنجره بیرون را نگاه میکنم آسمان ابری ست و باد میوزد، بوی باران دارد این هوا، نشسته ایم به نوشتن و استاد مدام تکرار میکند با دلتان بنویسید من اما دلم پیشِ تو مانده،چتر نیاری با خودت،بارانی بپوش، عطر همیشگی ات را بزن و کفشی مناسب که پاهایت خسته نشود،میخواهم بی توجه به زمان قدم بزنیم،راستی شاخه گلِ آبی رنگ من فراموش نشود،اواسط خیابان ولیعصر، سر کوچه ی دلبر منتظرت هستم
حلما
تمام کارهایی که واسه پیدا کردن
خودم بهم کمک میکنن رو انجام دادم.
بهترین عطرم رو زدم، لباسی که دوست دارم
رو پوشیدم، به آن خیابان همیشگی
رفتم و زیر باران پیاده روی کردم،
بعد از اون به خونه برگشتم،
برای خودم قهوه دم کردم،
آهنگ مورد علاقه ام رو بارها گوش دادم
و لا به لای کتابها و نوشتهها
و مکتبهای مختلف دنبال خودم گشتم .
اما هیچ کدوم از اونها دیگه
کارایی گذشته رو نداشتن !
حس و حالی که من دارم
اسم خاصی نداره و
تو هیچ مکتبی قرار نگرفته،
حسیه بین تنهایی و بی کسی !
اگه میتونستم از این گمشدگی خلاص شم،
بدون شک بی کسی رو انتخاب میکردم،
بیکسی خیلی صادقانهتره،
اما تنهایی نه، تنهایی مدام
فکرش میافته به جونت
که شاید کسی از راه برسه ...
حلما
هزاران تو درمن
نفس میکشد
اما همان دلگیر
همیشگی ام...!