مو هایش را بافت ..شد طناب اعدام معشوق

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

ستاره درخشید و تو طلوع کردی
.باغچه یاس شکوفه داد .
اشک باران چکدید
و پروانه خودش را به ضیافت رقص معشوق رسند
مست دیدار پر به شعله زد وشمع در سکوت گربست

‏شیخِ ما (حَلاج) دِلتَنگِ یار بود،
به خانه یار رِسید،
قَدَّش به پَنجره نَرِسید
سَرِ خویش بُرید و زیرِ پا نَهاد و قَدَّش بِرِسید
معشوق تماشا کرد...


📖 تذکره الاولیا

زن برای عشق آفریده نشده بلکه عشق برای او
‌‌‌‌‌‌آفریده شده‌ است

آنجا که سحر بود
دگر صبح نیامد

ایستایی هر وقت و زمان بود
که با یاد نیامد

این وقت نظر بازی عشق است به معشوق
هر روز مرا نقش دگر روز نیامد
حالی ست به فردایی دیروز که بی ناز نیامد

اهل عالم!
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
نیمه شب باز هوای رخ او زد به سرم . .♥️🕊
#لاادری|~

#بشنو-رهگذر

تو که ای رهگذر این حرف مرا
می شنوی...
دهنت باز به خمیازه ی مسموم
نگاهم کردی...
عمق چشمت خبرم می دهد از بی خبری
از سخنم
نا امید می کنیَم.

سنگ معشوق آیینه ی قلبم به یکی پرت نگاهش شکست
صورتی بود شکست
هزاران صورت باز نمود هر تکه، رویش را

منم آن سالک کوهش که نشانی بر دست
یادگاری که سلامی
نشان میدهد از عمق رفاقت...
میروم قله ی عشق را فتح کنم!

البته که این سخت تر از یافتن یک《واژه》
صادقانه که تو را باخبرت می کند از ولوله‌ی احساسم...
نیست!
پس گوش سپار بر این صحبت گنگ!
چه فراوان نویسم
که کمی درک شوم.

شاید این تجربه فهمیده شود،
یک روزی

عشق.جوانی
عشق را محصور در بُعدِ زمان
يا كه در بندِ روابط ها ندان
عاشق و معشوق مي داند فقط
راز اين ديوانگي را در جهان