یافتن پست: #مست

Tasnim
Tasnim
پَر قنداقه ات مسيحا شد

يار گهواره ي تو موسا شد

خوش به حالت كه بر دو چشم ِحسين

اولين بار چشم تو وا شد

عطر گيسوت تا بهشت آمد

يوسف عاشق شد و زليخا شد

جبرئيل از حضور تو سرمست

با اذان عليِّ اعلا شد

رويت عباس با ادب بوسيد

و حسن غرق در تماشا شد

گره ي كور داشتيم اما

از دعاي صحيفه ات وا شد




Tasnim
Tasnim
بیاید با صلوات یا امن یجیبهاتون یه هل بدید این گره لامصب باز بشه.
عروسی بچه هاتون جبران کنم.

مهاجر
مهاجر
شماهم این بوی بهار رو حس میکنید که داره میاد؟

یاس
یاس
تو که کلی رخت با دست تو حیاط نشستی
اخرین لباس که اویزیون کردی
یهو بند رخت پاره شه همه لباس ها بیفتن زمین
تا عشق و عاشقی یادت بره :گگگ
و دوباره لباس ها را از نو می شورد :هعی

마흐디에
마흐디에
گرمهههه
خسته شدم{-174-}

سالومه
سالومه
نقطه ضعف شما چیه
مال من
تنبلی و
ترس
عدم پشتکار

Tasnim
Tasnim
خدا رو شکر چند دقیقه دیگه اذان میگه
نماز میخونیبم و از فکر و خیال و ناراحتی چند دقیقه ای نجات پیدا میکنیم
اونهایی که نماز و خدا رو ندارند بدبختی هاشونو به کی میگن؟

ܝܿܝܸܩܙ
ܝܿܝܸܩܙ




پ.ن: کامنت نذارید.

مآه
مآه
پنجره کنار شومینه ات را باز کن و به طراوت هوای سرد زمستان در صبحی برفی نگاه کن. با یک فنجان چای گرم و کتابی در دست، آرامشی دلپذیر و لذتی بی نظیر را تجربه کن. همین لحظه های ساده می توانند تبدیل به خاطراتی به یادماندنی شوند. از زندگی لذت ببر و سعادت را در هر نفس احساس کن....

مآه
مآه
وقتی که عکس ِ ماهِ تو در برکه قاب شد
هی شعر روی شعر نشست و کتاب شد
مردان شهر ؛ مثل خودم شاعرت شدند
از آن به بعد ؛ انجمن شعر باب شد
تا آمدم ببوسمش آن روی ماه را
یکباره رفتی و همه جا آفتاب شد
هی سمت عشق رفتم و چیزی نیافتم
از دور چشمه بود و جلوتر سراب شد
روزی تو را خدا به خودم داد و بعدها
از من تو را گرفت شبی، بی حساب شد
هنگام آفرینش و تبیین رنگ ها
بخت من از نخست ، سیاه انتخاب شد
دیدم تو را دوباره شبی بعد سالها...
هرچند توی خواب ! ولی مستجاب شد
می خواستم ببوسمت آن روزها... ولی
تا آمدم عمل بکنم، انقلاب شد . . . ماه من..

g.h.o.l.a.m.a.l.i
g.h.o.l.a.m.a.l.i

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم
با پرتو ماه آیم و، چون سایه دیوار
گامی از سر کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو من سوخته در دامن شب‌ها
چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهریت‌ ای گل که درین باغ
چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم‌
ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

محمدرضا شفیعی کدکنی

رها
رها
تا مسواک میزنم، معده ی احمقم تازه میفهمه ک گشنه س :/

مهاجر
مهاجر
-برای گرم کردن دیگران هرگز خودتو آتیش نزن عزیزم!

aliaga
aliaga
⃟༺°•°•❥࿐❥᭄‌ٖٜ

✍چقدر زیبا گفت شاعر:

ﺧـﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭی ڪﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ
یڪی ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩۍ
یڪی ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩۍ
یڪی ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ڪﻨﺪ ﺷﺎﺩۍ
یڪی ﺍﺯ ﺩﻝ ڪﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ڪﺎﺫﺏ
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ
ﭼﻪ ﺯشتی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ
ﭼﻪ تلخی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پايين

ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮۍ خدﺍ ﺩﺍﺭﺩڪﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!

مهاجر
مهاجر
ﺭﻭﺯﯼ ﻋﻤَﺮبن‌خطاب
به امیرالمومنین‌علیه‌السلام گفت:
ﯾﺎ ﻋﻠﯽ؛ ﺍﮔﺮ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ؛
به من بگو:
امروز ناهار ﭼﻪ غذایی میخورم؟!
حضرت فرمود: ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ!
ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ.
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ و ﺩﯾﺪ که ناهار ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ
و دید که ناهار ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ رفت و ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯽ را دید
که ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ عبور میکرد.
ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﺩ.
ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ناهار ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﯽ
مقداری ﺑﻪ ﻣﻄﺒﺦ کمک ﮐﻦ.
وقت ناهار که شد، عمَر ﻓﻬﻤﯿﺪ
ﻏﺬﺍ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ!
همین که ﺧﻮﺍﺳﺖ از کاروان جدا شود؛
افراد کاروان ﺑﻪ ﺍﻭ ﺷﮏ کردند که
نکند ﺩﺭ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺳﻢ رﯾﺨﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟!
ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺍﻭﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﯼ.
ﻋﻤَﺮ از خوردن ممانعت کرد.
اما هم او را کتک زدند،
ﻭ هم ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺭﺍ به او ﺧﻮﺭاندند.
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ، مولا ﺭﺍ ﺩﯾﺪ.
حضرت به او فرمود :
بالاخره برای ناهار ﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩی؟
ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺮﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ، ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ‌ﺍﻡ.
حضرت فرمود:
آری هم ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ را ﺧﻮﺭﺩﯼ ﻫﻢ ﮐﺘﮏ!
اﮔﺮ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ،
ﮐﺘﮏ ﺭﺍ هم ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺭﺩی.
‌حق‌و‌مع‌الحق
| مستدرک الوسائل،ج١،ص١۵٩

صفحات: 8 9 10 11 12

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو