گفت پروانه بر شمع رقصم حیران می کند
جمله طنازان عالم را پریشان می کند
بال بگشود تا که چرخی بر مدار شمع زند
رقص و طنازی نماید فتنه بر عالم زند
تا که آن پروانه گرما گرم کار خویش شد
شعله بر جانش گرفت وبیقرار خویش شد
لحظه ی جان دادنش پروانه چشمانش گشود
گفت عشق جانگدازت جان شیرینم ربود
در میان اشگ شمع پروانه آرامی گرفت
وصلت حاصل گشت وآن دیوانه فرجامی گرفت
عارفا ما جمله عاشق پیشه ها دیوانه ایم
خالق آن شمع است وما بر گرد او پروانه ایم