باید انقد خودتو درگیر کنی که دیگ جایی برای غم و فکر نمونه
اگ فکر و خیال و غم بهت غلبه کنه یعنی مردی
هیچ انگیزه و انرژی نداری و روز به روز داغون تر میشی
تا اینکه تو ۴۰ سالگی انگار ۶۰ سالته
ولی اگ برعکسش باشه همیشه خودتو شاد نشون بدی درگیر فکر و خیال نشی تو ۶۰ سالگی انگار ۴۰ سالته.
دیوانه و دلبسته اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش
یک لحظه نخور حسرت آنرا که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش
پرواز قشنگ است ولی بی غم و محنت
منت نکش از غیر و پروبال خودت باش
صد سال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه و هرسال خودت باش..
زندگی باید کرد!
گاه با یک گل سرخ،
گاه با یک دل تنگ،
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ...
زندگی باید کرد!
گاه باید روئید از پس آن باران...
گاه باید خندید بر غمی بی پایان...
عاشق که باشی شعر شور دیگری دارد
لیلی و مجنون قصه شیرینتری دارد
دیوان حافظ را شبی صد دفعه میبوسی
هر دفعه از آن دفعه فال بهتری دارد
حتی سؤالات کتاب تست کنکورت
عاشق که باشی بیتهای محشری دارد
با خواندن بعضی غزلها تازه میفهمی
هر شاعری در سینهاش پیغمبری دارد
حرف دلت را با غزل حالی کنی سخت است
شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای
مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای
باری این موی سپیدم نگر ای چشم سیاه
گر بپرسیدن این بخت سیاه آمده ای
کشته چاه غمت را نفسی هست هنوز
حذر ای آینه در معرض آه آمده ای
از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا
خاکپای تو شوم کاین همه راه آمده ای
چه کنی با من و با کلبه درویشی من
تو که مهمان سراپرده شاه آمده ای
می تپد دل به برم با همه شیر دلی
که چو آهوی حرم شیرنگاه آمده ای
آسمان را ز سر افتاد کلاه خورشید
به سلام تو که خورشید کلاه آمده ای
شهریارا حرم عشق مبارک بادت
که در این سایه دولت به پناه آمده ای
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند
شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند
عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند
هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند
گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند
گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار
دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند
بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری
دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند
در این سرای بیکسی
نشستهام به در نگاه میکنم
دریکه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد
درین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دل خراب من دگر خراب تر نمی شود
که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند!
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!
مو دارِ بَلیطُم که بی دُنگ اِسوسُم🚶♀️ مو از تَش بِرَق هی به تَش ایگُروسُم🚶♀️ مو بِالنده باغُم که بی لیز و لونه🚶♀️ که دارِس بُرینه و دُندال اِخونه🚶♀️ ....
"ترجمه"
من مث یه درخت بلوط هستم ک بیصدا میسوزم(درخت بلوط توی فرهنگ ما نشان از صلابت و مقاوم بودن تو هر شرایطی رو داره) /من از رعد و برق به آتش پناه بردم.......
من ب مانند پرنده ی باغی هستم که لونه و آشیونه ای نداره، سرپناهی نداره... /پرنده ای ک درختی ک آشیونه ش روی اون بود رو بُریدن و داره آواز غم سر میده....
💔
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی.
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد؛ و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد.
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی...
واااا چرا؟
بکم بد مزاحم چای سالی یبار زوری میخورم
منم مث تو دمنوش و اینا دوس ندارم ولی برا همه تجویز میکنم