wolf
دوست داشتنت
از عهده ی قلبم بر نیامد
بین اعضای تنم تقسیم شد
من
سهم خود را
به دستهایم بخشیدم!
دستم را محكم بگیر... !
wolf
تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم
حال اگر چه هیچ نذری عهده دار ِ وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم
بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!
ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!
من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم
لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!!
کاظم بهمنی
ᴍᴀʜɪ
یکی از تاثیرات غیر مستقیم این گرونی های اخیر، مجازی تر شدن زندگیامونه چون زندگی تو واقعیت روز به روز خرج بیشتری داره و ما کمتر از عهده ش برمیایم:/
wolf
ازدواج سرنوشتی است که جامعه سنتی به زن عرضه میکند.
زن مجرد خواه محروممانده از پیوند، خواه طغیانکرده بر آن، و یا حتی بیاعتنا به این نهاد، بر اساس ازدواج تعریف میشود…
ازدواج به دو دلیل به زن تحمیل شده است :
۱- زن باید کودکانی به جامعه بدهد.
۲- زن وظیفه دارد نیازهای جنسی مرد را برآورد و مراقبت از خانه او را به عهده گیرد.
برای هر دو طرف ازدواج در آن واحد، هم لازم است و هم سود،
اما در موقعیتهای این دو طرف، موازنه وجود ندارد.
برای دختران جوان، ازدواج یگانه وسیلهای است که بتوانند جزو اجتماع شوند و اگر «روی دست بمانند» از نظر اجتماع تحقیر شدهاند…
دختر جوان مطلقا منفعل است؛
پسرها ازدواج میکنند، زن میگیرند. پسرها در ازدواج، انبساط و تاکید وجود خود را میجویند نه حق وجود داشتن را.
ازدواج برای آنها نوعی شیوه زندگی است نه سرنوشت...
هعیییییی
دلتنگی ....
یا خدا دستمال بدم خدمتون
نه دیگه انقدرم شور نیس
فقط گاهی
اخی