یافتن پست: #عصر

حسام
حسام
🍁عصر یک جمعه‌ی دلگیر، دلم گفت: بگویم، بنویسم...
🌻که چرا عشق به انسان نرسیده است؟
🌹چرا آب به گلدان نرسیده است؟
🥀و هنوزم که هنوز است غم عشق به پایان نرسیده است؟
🌸بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید، بنویسد که هنوزم که هنوز است
چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟
چرا کلبه‌ی احزان به گلستان نرسیده است؟
🌺عصر این جمعه‌ی دلگیر...
وجود تو کنارِ دلِ هر بیدلِِ آشفته شود حس... تو کجایی گل نرگس؟... 🌼🌼🌼

♡✓
♡✓
ما قرار
است
پروانه شویم؛
بگذار
دنیا
هر
چه
می‌خواهد
پیله کند.

عصرتون بخیررر



خان دایی مُهاجِر
خان دایی مُهاجِر
تاحالا اینقدرکمبود توجهم ارضانشده بود
آمروز دوتا راننده سر اینکه اون میگفت این مسافر منه نوبت منه اون میگفت توداری مسافر منو میدزدی نوبت منه داشتن باهم دعوا میکردن چه بزن بزنی هم میکردن گفتم برم جلو جداشون کنم دوتا چک و لگدم به من میخوره بیخیالش
بعدش میگفتن تو باکی میخوای بری
گفتم والا چی بگم بگم بااین میرم اون دلش میشکنه بگم بااون میرم اون دلش میشکنه
آخرش گفتم هرکدومتون نوبتشه برامن فرقی نداره
باز دوباره دعوا کردن 😂😂😂😂😂

حسام
حسام
فرق دوست با رفیق اینه که برای دوستت خاطره‌هاتو تعریف میکنی، در حالیکه همون خاطره هارو با رفیقت ساختی …

g.h.o.l.a.m.a.l.i
g.h.o.l.a.m.a.l.i
دو امیر زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة الاَمر این یکی علاّمه عصر گشت و آن دگر عزیز مصر شد. باری توانگر به چشم حقارت در درویش فقیه نظر کرد و گفت: من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت ای برادر شکر نعمت باری عزّ اسمه مرا بیش می‌باید کرد که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراث فرعون و هامان رسید یعنی مُلک مصر.

من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم

Elham
Elham 👩‍👧‍👦
باز جمعه شد همشو رفتن خدمت ب خانواده و من حوصلم اینجا سر لف:پژمرده

حضرت@دوست
حضرت@دوست
کاربر جدید فرستادم کسی کمکش نکرده چرا؟تبر

♡✓
♡✓
دنیا متعلق به آدماییه که صبح ها با یه عالمه آرزوهای قشنگ بیدار میشن...


سلام
صبحتون بخیر




بهار نارنج
بهار نارنج
هر کی داره تو پی وی با یکی دیگه مخفیانه حرف میزنه ، خره :خلال :رفتن

g.h.o.l.a.m.a.l.i
g.h.o.l.a.m.a.l.i
آیا تا به حال پلی ساخته‌ایم؟
در زمان‌های دور دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار می‌کردند و در نزدیک هم خانه‌هایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار می‌گذراندند. برحسب اتفاق روزی بر سر مسئله‌ای با هم به اختلاف رسیدند. برادر کوچکتر بین زمین‌ها و خانه‌هایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب پرچین‌های بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد. هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بی‌صبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرت‌خواهی کرد. دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد. اما او گفت: پل‌های زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.

شامی
شامی
هرسال همسایه ی بابام دلمه که درست میکنه ،خونه بابام که هستم برام میاره.
امسال خونه خودم بودم دلمه رو اورده اینجا برام:D اخه چقده ایشون مهربونه:x


♡✓
♡✓
ما رو دعا کن سید 🖤😭



♡✓
♡✓
سلام و عصر بخیر
دلتون شاد و بدور از غم



♡✓
♡✓
سلام ظهرتون بخیر
حال دلتون خوب
لحظه هاتون ناب...



خان دایی مُهاجِر
خان دایی مُهاجِر
خب کم کم داره حال و حوصله م بر میگرده سر جاش
چطور مطورید؟

صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو