در این هنگام بود که روباه پیدا شد.
روباه گفت: سلام!
شازده کوچولو سر برگرداند و کسی را ندید، ولی مودبانه جواب سلام داد.
صدا گفت: من اینجا هستم، زیر درخت سیب...
شازده کوچولو پرسید: تو که هستی؟ چه خوشگلی!...
روباه گفت: من روباه هستم.
شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم که نگو...
روباه گفت: من نمیتوانم با تو بازی کنم. مرا اهلی نکردهاند.
شازده کوچولو آهی کشید و گفت: ببخش!
اما پس از کمی تامل باز گفت:
- "اهلی کردن" یعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل اینجا نیستی. پی چه میگردی؟
شازده کوچولو گفت: من پی آدمها میگردم. "اهلی کردن" یعنی چه؟
روباه گفت: آدمها تفنگ دارند و شکار میکنند. این کارشان آزارنده است. مرغ هم پرورش میدهند و تنها فایدهشان همین است. تو پی مرغ میگردی؟
شازده کوچولو گفت: نه، من پی دوست میگردم. نگفتی "اهلی کردن" یعنی چه؟
حال آدم که دست خودش نیست
عکسی می بیند
ترانه ای می شنود
خطی می خواند
اصلا هیچی هم نشده
یکهو دلش ریش می شود.
حالا بیا وُ درستش کن
آدمِ دلگیر
منطق سرش نمی شود
برای آن ها که رفته اند
آن ها که نیستند، می گرید
دلتنگ می شود
حتی برای آنها که هنوز نیامده اند.
دل که بلرزد
دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست
این وقت ها
انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای
تا مجال عبور پیدا کنی
هم صبوری می خواهد هم آرامش
که هیچکدام نیست
آدم تصادف می کند،
با یک اتوبوس خاطره های مست...
عشق و ملامت
شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودهست چنین سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز میبینم و دریا نه پدید است کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صواب است مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش