یافتن پست: #صبوری

سید ایلیا
سید ایلیا
🔴 هرچه داریم امانت‌های خدا هستند

✍چوپانی که بسیار مؤمن بود، در روستای دوری زندگی می‌کرد. روزی تنها پسر نوجوانِ خویش را بر اثر بیماری از دست داد، اما صبوری کرد. مدتی بعد همسرش بیمار شد و از دنیا رفت ولی چوپان باز هم ناشکری نکرد و از عبادتِ خدا سست و ناامید نشد.

مردم از او درباره این همه صبرش سؤال کردند. او گفت: من صبر و تسلیم را از گوسفندانم آموختم. گوسفندانِ مرا گرگ هم می‌خورد و من هم می‌خورم. اما گوسفندانم از دیدنِ گرگ، فراری می‌شوند ولی از دیدنِ من فرار نمی‌کنند چون می‌دانند من برای بزرگ‌ شدن و زندگی آن‌ها زحمت کشیده‌ام. با آن‌ها برای سیر شدنِ شکمشان آواره کوه و بیابان شده‌ام برای اینکه آنان در امان باشند. شب‌ها با آن‌ها بیدار مانده‌ام و سرما و گرما کشیده‌ام ولی گرگ هیچ زحمتی برای آن‌ها نکشیده است.

وقتی پسرم و همسرم را خدا داده بود و او بیشتر از من، آن‌ها را دوست داشت و برایشان زحمت کشیده بود، پس بعد از گرفتن آن‌ها من هرگز از خدایِ خود روی برنگردانم و طلب‌کارش نشوم.مهم گرفتنِ فرزند و همسرم، از دستِ من نیست، مهم آن است که چه کسی آن‌ها را از من گرفته باشد.

سید ایلیا
سید ایلیا
💢 سنگِ کف موزه به مجسمه گفت: من و تو هر دو از یک معدن استخراج شدیم و از یک جنسیم، چرا همه تو را تحسین می کنند اما مرا نه؟

🗿مجسمه گفت: روزی که سنگ‌تراش ما را می‌تراشید را به یاد می‌آوری که چگونه مقاومت می‌کردی؟ کار سنگ‌تراش دردآور بود، اما من می‌دانستم که او می‌خواهد از من چیز با ارزشی بسازد که مرا این‌گونه سختی می دهد.

☑️ آن که در برابر سختی‌ها تحمل‌ و صبوری کند، خود را قوی ساخته است..

سید ایلیا
سید ایلیا
✍ چوپانی در روستای دوری زندگی می‌کرد که بسیار مؤمن بود. روزی تنها پسر نوجوانِ خویش را بر اثر بیماری از دست داد، اما صبوری کرد. مدتی بعد همسرش بیمار شد و از دنیا رفت ولی چوپان باز هم ناشکری نکرد و از عبادتِ خدا سست و ناامید نشد.

مردم از او درباره این همه صبرش سؤال کردند. او گفت: من صبر و تسلیم را از گوسفندانم آموختم. گوسفندانِ مرا گرگ هم می‌خورد و من هم می‌خورم. اما گوسفندانم از دیدنِ گرگ، فراری می‌شوند ولی از دیدنِ من فرار نمی‌کنند چون می‌دانند من برای بزرگ‌شدن و زندگی آن‌ها زحمت کشیده‌ام و با آن‌ها برای سیرشدنِ شکم‌شان آواره کوه و بیابان شده‌ام برای این‌که آنان در امان باشند. شب‌ها با آن‌ها بیدار مانده‌ام و سرما و گرما کشیده‌ام ولی گرگ هیچ زحمتی برای آن‌ها نکشیده است.

وقتی پسرم و همسرم را خدا داده بود و او بیشتر از من، آن‌ها را دوست داشت و برایشان زحمت کشیده بود، پس بعد از گرفتن آن‌ها من هرگز از خدایِ خود روی برنگردانم و طلب‌کارش نشوم.

مهم گرفتنِ فرزند و همسرم، از دستِ من نیست، مهم آن است که چه کسی آن‌ها را از من گرفته باشد.

حضرت@دوست
حضرت@دوست

آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست

گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست

گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

جلوهٔ صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست

جای آسایش چه می جویی رهی در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست




هادی
هادی
حکایت شیخ سمعان

حضرت@دوست
حضرت@دوست
حال آدم که دست خودش نیست
عکسی می بیند
ترانه ای می شنود
خطی می خواند
اصلا هیچی هم نشده
یکهو دلش ریش می شود.

حالا بیا وُ درستش کن
آدمِ دلگیر
منطق سرش نمی شود
برای آن ها که رفته اند
آن ها که نیستند، می گرید
دلتنگ می شود
حتی برای آنها که هنوز نیامده اند.

دل که بلرزد
دیگر هیچ چیز سرِ جای درستش نیست
این وقت ها
انگار کنار خیابانی پر تردد ایستاده ای
تا مجال عبور پیدا کنی
هم صبوری می خواهد هم آرامش
که هیچکدام نیست
آدم تصادف می کند،
با یک اتوبوس خاطره های مست...


حضرت@دوست
حضرت@دوست
عشق و ملامت

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبوده‌ست چنین سرو روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدید است کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صواب است مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش


حضرت@دوست
حضرت@دوست


گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم

خانوم اِچ
خانوم اِچ
لیلی می دانست ک مجنون نیامدنی است
اما ماند چشم به راه و منتظر
هزار سال
لیلی راه ها را اذین بست و دلش را چراغانی کرد مجنون نیامد
مجنون نیامدنی است
خدا از پس هزار سال لیلی را می نگریست چرا غانی دلش را
خدا به مجنون میگفت نرود
مجنون حرف خدا را گوش میگرفت
خدا ثانیه ها را میشمرد
صبوری لیلی را
عشق درخت بود
ریشه میخواست
صبوری لیلی ریشه اش شد
خدا درخت ریشه دار را اب داد
درخت بزرگ شد
هزار شاخه
هزاران برگ
ستبر و تنومند
سایه اش خنکی زمین شد
مردم خنکی اش را فهمیدند
مردم زیر درخت سایه لیلی بالیدند
لیلی چشم به راه است
درخت لیلی ریشه میکند
خدا درخت ریشه دار را اب می دهد
مجنون نمی اید
مجنون هرگز نمی اید
زیرا مجنون نیامدنی است

fatme
fatme
در این دنیا اگر غم هست
صبوری کن خدا هم هست
اگر دشمن کنارت هست
مخور غصه خدا هم هست
اگر در عشق فریبی هست
چه غم لیکن خدا هم هست
اگر تنهای تنها هم شدی
باز خدا هم هست


༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

حضرت@دوست
حضرت@دوست
تب نگاه

وقتی تب نگاهم، بی تاب شد برایت
شب تا سحر دو چشمم، بی خواب شد برایت

چون غرق اضطرابم، در سینه دل ندارم
قلب من و تپش ها، خوناب شد برایت

بغضی که در گلویم دریاچه بود و خاموش
در خاطرات هق هق، مرداب شد برایت

کو نوش لب کجا شد!؟ داروی عشق و آتش
تا مرگ، قلب مجروح، سهراب شد برایت

فرسنگ های دوری، عمر من و صبوری
این زندگی ی زوری، دل، آب شد برایت

بیداریم بدونت، یک عمر می گذشت و
رویا ندیده از تو، شب خواب شد برایت

این منتظر به مهرت، عمرش گذشت آقا
در هر نفس، همیشه، بی تاب شد برایت

صفحات: 3 4 5 6 7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو