یافتن پست: #شعله

حضرت@دوست
حضرت@دوست
جان من سوخته در شعله ی عشقت ای یار
با دو چشم سیهت پر تب و تابم کردی


حضرت@دوست
حضرت@دوست
درتمنا(ط)

برق را در نظر آور به خس و خار چه کرد
تا بدانی که به من شعله دیدار چه کرد


حضرت@دوست
حضرت@دوست
یک سر تار موی تو



ای که همه نگاه من خورده گره به روی تو
تا نرود نفس ز تن پا نکشم ز کوی تو

گر چه به شعله میکشی قلب مرا به عشوه ات
بر دو جهان نمیدهم یک سر تار موی تو

مستی هر نگاه تو به ز شراب و جام می
کی ز سرم برون شود یک نفس آرزوی تو

در قفس خیال تو تکیه زنم به انتظار
تا که تو بشکنی قفس پر بکشم به سوی تو


حضرت@دوست
حضرت@دوست
شعله‌ای آشفته بود

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شما

غوطه‌ها زد در ضمیر زندگی اندیشه‌ام

تا به دست آورده‌ام افکار پنهان شما


مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت

ریختم طرح حرم در کافرستان شما

تا سنانش تیز تر گردد فرو پیچیدمش

شعله‌ای آشفته بود اندر بیابان شما


حضرت@دوست
حضرت@دوست
سوز آتش

از تاب می دگر به سرم شعله در گرفت

می باز سوز آتش ما را ز سر گرفت

حضرت@دوست
حضرت@دوست
خندهٔ توفان

قطرهٔ ما چون حباب‌، سینهٔ دریا شکافت
همت پرواز ما خندهٔ توفان کیست

گرنه تپشهای دل فال جنون می‌زند
شعله نقاب اینقدر نالهٔ عریان کیست

رشتهٔ امواج را، عقده نگردد حباب
آبله در راه شوق مانع جولان‌ کیست

غیر محبت دگر دین چه و آیین ‌کدام

امت پروانه باش سوختن ایمان کیست

بیدل ازین مایده دست هوس شسته‌ایم
پهلوی دل خورده را آرزوی نان کیست


حضرت@دوست
حضرت@دوست
كاش از شاخه سرسبز حيات

گل اندوه مرا می چيدی

كاش در شعر من ای مايه عمر

شعله راز مرا می ديدی


حضرت@دوست
حضرت@دوست

نامه گر سوخت ز تحریر فروغی نه عجب
که ز تفسیر غمت شعله در اقلام افتاد

حضرت@دوست
حضرت@دوست

از شعله نبود هرگز دانم به دلش شوری
و آن خانه ی عشق ما ویرانه بود انگار . . .

خانوم اِچ
خانوم اِچ

آتشی در سینه دارم شعله ام یکسر ازآن
زنده ازآنم که گردم همچو خاکستر ازآن

مانده درسینه سخنها فرصتِ اقرارنیست
می نویسم بهرِ این بر سینه ی دفتر ازآن

هیچکس از حالِ دل هرگز نپرسیده ولی
این یقین دارم، نباشد حالِ کس بهتر ازآن

خواب بر چشمت مبارک ای ز دردم بیخبر
ایخوشا دَردی که بامن گشته همبستر ازآن

تا به کی فریاد باید، من ز هجرانت کِشَم؟
تا به کی بایست بنشیند به دل خنجر ازآن؟

برده ای از من دلم را تا که دلدارم شوی
بهرِ این باشد که میگویم به تو"دلبر" ازآن

رَسمِ دلداری نباشد بیخبر ماندن ز دوست
بیخبرماندی زحالم، پس نپرس دیگر ازآن

از گُلِ عشقی که بوده حاصلم در باغِ عمر
مانده برگی زرد بر جا و گُلی پَرپَر ازآن

از تو میسوزم ولیکن عالمی در حیرت اند
ازچه شادانم چنین هرلحظه روشنتر ازآن

عشق معنا میشود آنگه که شد عاشق فنا
گِردِ هر شمعی همین خواهد زرّین پَر ازآن

شعله راگیرم گُواهِ عشق، درخود سوزی ام
خود تو مختاری ،کُنی انکار و یا باور ازآن...

حضرت@دوست
حضرت@دوست


بگذشت مرا، ای دل! با بی خبری عمری
با بی خبری از خود، کردم سپری عمری
چون شعله سرانجامم، خاموشی و سردی شد
هر چند ز من سر زد، دیوانه گری عمری

نرگس نشدم، دردا! تا تاج زرم باشد
چون لاله نصیبم شد، خونین جگری عمری
دل همچو پرستویی، هردم به دیاری شد
آخر چه شدش حاصل، زین دربدری عمری؟
دلدار چه کس بودم، یا دل به چه کس دادم
از شور چه کس کردم، شوریده سری عمری؟

تا روی نکو دیدم، آرام ز کف دادم
سرمایه ی رنجم شد، صاحب نظری عمری
پیوند تن و دل را، پیوسته جدا دیدم
دل با دگران هر دم، تن با دگری عمری


صفحات: 3 4 5 6 7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو