reihane
زندگی، وزن نگاهی است که
در خاطرهها میماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را
خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با امید است...
سهراب سپهری
Aguillaa
به من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخاش باز میگردد
تا من به تو بازگردم
مادر!
به من بیاموز
چگونه خاکستر،دوباره اخگر میشود
و رودخانه، سرچشمه
و آذرخشها، به ابر
و چگونه برگهای پاییز دوباره به شاخهها
باز میگردد
تا من به تو بازگردم
آنگه که صدای تو را میشنوم
میپندارم
که میتوانم دیگر بار از تو شعلهور شوم
و بر مدخل کشتزارانات،
بارها و بارها جان دهم
اینجا هر انچه برای من آزار دهنده است
یافت نمیشود.
سید ایلیا
مادرم تعریف میکرد:
نمک سنگ بود، برنج چلو را ساعتى با نمک سنگ مىخوابانديم تا كمكم شورى بگيره
غذا را چند ساعتى روى شعله ملايم چراغ خوراک پزى مىنشانديم تا جا بيفته
يخ كرده و تكيده كنار علاءالدين و والور مىنشستيم تا جونمون آروم گرم بشه
عكس يادگارى توى دوربين را هفتهاى، ماهى به انتظار مىنشستيم تا فيلم به آخر برسه و ظاهر بشه
آهنگ تازه آوازه خوان را صبر مىكرديم تا از آب بگذره و كاست بشه و در پخش صوت بخونه
قلک داشتيم، با سكهها حرف مىزديم
تا حساب اندوخته دستمون بياد
حليم را بايد «حليم» مىبوديم تا جمعه زمستانى فرا برسه و در كاممون بشينه
هر روز سر مىزديم به پستخانه، به جستجوى خط و خبرى عاشقانه، مگر كه برسه
گوش مىخوابانديم به انتظار زنگ تلفن محبوب، شبى، نيمهشبى، بامدادى، گاهى، بىگاهى
انتظار معنا داشت
دقايق «سرشار» بود
هر چيز یک صبورى مىخواست تا پيش بياد
تا زمانش برسه، تا جا بيفته، تا قوام بياد
غذا، خريد، تفريح، سفر، خاطره
دوستى، رابطه، عشق انتظار ما را قدردان ساخته بود
حالا فهمیدی چرا این روزهت
کسی قدردان نیست؟