دیروز که داشتم میرفتمچشم پزشک یه بابایی هم مسافر بود شروع کرد درد و دل کردن
پسرش با دوسه تا بچه نمی دونم سر مواد یا دعوا افتاده بود زندان مرکزی استان
داشت میرفت ملاقاتش
و سوز دلی که باباش داشت
اینکه ماهی یه بار فقط میشه چند دقیقه این همه راه بباد تا ببینتش
و چقد این مدت براش سخت میگدره و می گفت پسرم حتی دانشگاه هم قبول شده بود مخ بود
به خودم اومدم ، دیدم اخرین باری که مامانم رو دیدم عید بود
حقیقتش برا کاری اومده بود و من دلیل اصلی نبودم
و چقد کلمات احساس ها رو عوص می کنه
زندانی اسمت باشه زود به زود دلتنگت میشن
نگرانت میشن
ولی عنوان شاغل و دانشجو
با خودش پذیرش داره
حتی پدر و مادرت هم نگران و دلتنگت نمیشن