غسل آیینه
برد در شب، تا نبیند بینقاب
ماه نورانیتر از خود، آفتاب
برد در شب پیکری همرنگ شب
بعد از آن شب، نام شب شد ننگ شب
شسته دست از جان، تن جانانه شست
شمع شد، خاکستر پروانه شست...
هم مدینه سینهای بی غم نداشت
هم دلی بی اشک و خون، عالم نداشت
نیست در کس طاقت بشنیدنش
با علی یارب چه شد؟ با دیدنش
درد آن جان جهان، از تن شنید
راز غسل از زیر پیراهن شنید...
دستِ دستِ حق چو بر بازو رسید
آنچنان خم شد که تا زانو رسید