یافتن پست: #آورده

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢

آورده‌اند که سلطان محمود غزنوی به وزیرش گفت آیا کسی هست که فالوده نخورده باشد؟
وزیر گفت بلی، بسیارند.
قبول نکرد و مبلغی بین ایشان شرط شد.
سربازها از دروازه‌ شهر، مسافر ژنده‌ پوشی را آوردند.
سلطان محمود، فالوده را نشان داد و پرسید این چیست؟
مسافر گفت من ندانم، اما در زادگاه ‌من مردی هست که هر ساله یک مرتبه به شهر می‌ رود.
او می‌ گفت در شهر، حمام‌ های خوب ساخته می‌ شود، به گمانم این حمام است.
پادشاه بسیار بخندید.
وزیر گفت پادشاه دو برابر باید سکه بدهند، چون این مرد نه فالوده دیده نه حمام!

🔸منبع: موش و گربه، شیخ بهایی

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
↚تنهاکسی‌که‌وظیفه‌داری،توقعاتش‌روبرآورده
کنی،خودتی *-*🥑🌸↛

:کافه

:شیخ اولین امتحان که به خوبی و خوشی تمام شد :مماخ

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
من دیگه بروم نهارم رو بخورم


و کمی درس بخوانم
دست کسی به جامم نخوره هااااا
:برنده
-خندیدم-

سارا
سارا
آخرِ پاییز نزدیک شد 🍁
و همه دم میزنند از شمردن جوجه ها!!!🐥
🐣 اما تو بشمار...

تعداد دل هایی را که به دست آورده ای💛💖
بشمار تعداد لبخند هایی که بر لب دوستانت
نشانده ای...!
👼بشمار تعداد اشک هایی که
از سر شوق و یا غم ریخته ای...!🤔
فصل زردی بود 🍂
دلی شکستی؟ بدست آوردی؟❤️
نگران جوجه ها هم نباش 🐣
آن ها را بعدا با هم میشماریم...😉
و در آخر...
"امیدوارم همه ی لحظه های پایانی پاییزتون
پر از خش خش آرزو های قشنگ باشد" "آمین"🙏

💖 دعاگوی سپیدی و روشنای لحظه هاتون 💖

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢لحظه‌ای تامل

به جای فکر کردن به نخواستن ها ،
نشدن ها و قضاوت کردن ها ؛
به اتفاقات و آدم های خوبِ زندگی ات فکر کن
و رویاهایی که تا برآورده شدنشان ،
چیز زیادی نمانده ...
به جای نشستن و افسوس خوردن
برای لکه های کوچکِ روی شیشه ؛
پنجره ات را باز کن ،
زیبایی های منظره را ببین
و قهوه ات را بنوش ...
بیخیالِ هرچیز که نمی خواهی
و هرچیز که نمی شود ...
مگر دنیا چند روز است ؟!
مگر چقدر قرار است عمر کنی؟!!
چرا باید اینقدر سخت، بی عشق و بی شادی سپری شود.

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
💢
یک روز مرد دنیا دیده ای با پسرش به سفر رفت.
در راه نعل اسبی پیدا کردند و به پسر گفت: نعل را بردار شاید به دردمان بخورد.
پسر گفت: ماکه اسب نداریم به چه دردمان می خورد؟ پدر نعل اسب را برداشت و به پسر هم چیزی نگفت و به راهشان ادامه دادند.در راه به روستایی رسیدند.
پدر در کارگاهی نعل اسب را فروخت بی آنکه پسر متوجه شود و با پولش کمی گیلاس خرید و در پارچه ای پیچید. و به راه ادامه دادند. در بین راه هر دو حسابی تشنه شدند و آبی که همراهشان بود تمام شد.
در راه از تشنگی زیاد پسر بی حال شد و پدر گفت فاصله ی زیادی تا مقصد نمانده راهت را ادامه بده. گیلاسی را جلوی راه پسر انداخت. پسر فوراً آن را برداشت و خورد و شیرینی آن باعث شد تا به راهش ادامه دهد.
پدر یک گیلاس جلوی راه او می انداخت و پسر آنها را می خورد تا به راهش ادامه دهد و قوت می گرفت.
پسر از پدر پرسید که این گیلاس ها را از کجا آورده؟ پدر گفت: تو حاضر نشدی برای برداشتن نعل اسب خم شوی اما ۲۰ بار برای برداشتن گیلاس خم شدی این گیلاس از فروش همان نعل اسب به دست آمده
به همین دلیل می گویند: هر چیز که خوار آید یک روز به کار آید

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
{-47-} بخوانید حمد شفا را {-47-}

(◍•ᴗ•◍)
(◍•ᴗ•◍)
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

 

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.

maryam
maryam
اینترنت فضای مناسبی را برای افراد فراهم آورده تا به وسیله ی آن با مخاطبان و مشتریان خود در ارتباط بوده و اطلاع رسانی مناسب را در سطح وسیعی از فضای مجازی دراختیار علاقمندان قرار دهند. مهمترین مسئله ای که در طراحی وب سایت شخصی حائز اهمیت است، طراحی قالب و گرافیک زیبای سایت می باشد. شکل قالب می تواند با توجه به روحیات، تخصص ها و هدف و عکس فرد و یا زمینه ی کاری او باشد. [ لینک]




حضرت@دوست
حضرت@دوست
داستانهای باورنکردنی-----من و لوبیا سبز


امروز بابا 5کیلو لوبیا سبز گرفته آورده خونه. داده به من میگه بگیر ..
گفتم خوب کجا بگذارم. ؟ گفت پاکش کن{-39-}
میگم من؟{-30-}میگه نه بس من{-36-}
گفتم مامان که هست . میگه بنده خدا دستاش درد میاد .من هم چششم یاری نمیکند {-2-}
گفتم اخه. گفت آخه نداریم. پاک کن ازدواج کردی بلد باشی کار کنید {-38-}
خدای ببین آدم را چطور تشویق به ازدواج میکنند {-18-}{-18-}

حضرت@دوست
حضرت@دوست
شعله‌ای آشفته بود

چون چراغ لاله سوزم در خیابان شما
ای جوانان عجم جان من و جان شما

غوطه‌ها زد در ضمیر زندگی اندیشه‌ام

تا به دست آورده‌ام افکار پنهان شما


مهر و مه دیدم نگاهم برتر از پروین گذشت

ریختم طرح حرم در کافرستان شما

تا سنانش تیز تر گردد فرو پیچیدمش

شعله‌ای آشفته بود اندر بیابان شما


صفحات: 12 13 14 15 16

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو