یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت
أرسل نسمة مسائيه
تصل إلى روحك
كن كما رسمتك بخيالي
أكن لك أكثر مما رسمتني بخيالك
لا أعلم تفسيرا
حينما أكون معك تضيع كل تعابيري
وأنسى أبجديتي
فقط أبحر في خيالاتي
التي تأخذني حيث أنت
أشعر بك
حنينك
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند
شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند
عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند
هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
داده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند
گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند
گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار
دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند
بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری
دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند
با صدای خودم ....
تو که گرمای تب دستامی
تو که درمون همه دردامی
تو به خوبیِ شب دیداری
تو پرستار دل بیماری
تو به خوبیِ شب دیداری
تو پرستار دل بیماری
مگه گل قرمز به من هدیه ندادی که دادی
توام یه شبا دلت ریخت
به من تکیه ندادی که دادی
مگه نفساتو به من هدیه ندادی؟
چرا پس فرصت گریه ندادی؟
@all
اخه کلید دارش من و الی و دنیاییم
اینا نیت شمشادی دارن
خفتگاهه منه
نچ نچ نچ
شمشادا الان به شما:
عاره شمشادا ب ما عاره