یکی از خاطراتی که خودتون خیلی بش خندیدین چیه؟
من یه خاطره دارم شایدم بداموزی داشته باشه
سه سال متوالی شورای مدرسه بودم
سال پیش توی دفتر رفته بودم و پرونده هارو مرتب میکردم
همون روز قرار بود اش بپزن مستخدم مدرسه پاش تو گچ بود
داشتم کارمو میکردم که خانوم موسوی مدیرمون گفت برو تو ابدارخونه چاییارو بیار واسه معلما
رفتم تو ابدارخونه اش و همونجا بار گذاشته بودن
اما برا معلما توی یه قابلمه جداگونه بود
بدتون نیاد ولی اش دانش اموزا مث استفراغ بود
اش معلما خوش عطر و سبز همه چیز تموم
مستخدممون داشت لیوان میشست
منم بم فشار روحی فراوونی وارد شده بود
کیسه نمکیو برداشتم بریزم داخلش یکم شور شه مجبور شن قاطی کنن با اون اش
مستخدممون روش اونور بود یهو صداش اومد هول شدم کیسه نمکو انداختم داخلشش
داغ کرده بودم مرز سکته رد زدم
متوجه نشد
چایی ریخت
دیسو داد دستم
بردم دفتر دادم معلما رفتم سر دفتر دستکا
وای خدااااااا
نمیدونم تو ابدارخونه چی شد
اما خب فهمیدن شور شده
خخخخخخ
لامصب من تو دفتر بودم
همه بچه هارو صف کرد قران برد تک تک قسم خوردن
هیشکی متوجه من نشد
نه خودم بلدنیستم برین پیش سید
نه سید علی ساینا.... برید پیش سیدی که توی محلتونه
اینا بلد نیستیم و نشنیدیم 😑
واه... واسه ما سیدای محلمون انجام میدن یعنی ازخودشون میگن؟