دنیای تاریک
شاعر از دنیا بدون لعل و گوهر می رود
از تمام خلق با باری سبک تر می رود
در دلش سودای وصل دلبران دارد ولی
آخرش از این سرا بی یار و دلبر می رود
شاعری دنیای تاریکیست از وهم و خیال
یک نفر دائم درونت با زمان ور می رود
دوس داری حبس باشی در گذشته تا ابد
حیف اما پای عقل از دل فراتر می رود
شعر رسوا می کند گوینده اش را عاقبت
مثل رازی که به ناگه از دهان در می رود
غم که می آید سراغ شاعران گویی غزل
از درون کاسه ی احساسشان سر می رود