یافتن پست: #452

حضرت@دوست
حضرت@دوست
و به جز

دست های تو

به چه می اندیشد

گل سرخی که

بر شاخه

قامتش خمیده ...


حضرت@دوست
حضرت@دوست
مرا خیال کسیت ..که از خیال بیرون است


حضرت@دوست
حضرت@دوست
قسم خوردم به چشمان سیاهت

قسم خوردم در آن شب ساده باشم
غرورم له کنم افتاده باشم

قسم خوردم به دل خدمت کنم من
برای عاشقی همت کنم من

قسم خوردم به چشمانت گواهی
جدا سازم تن از افکار واهی

تو گفتی من قسم خواهم شکستن
دوباره راه توبه بار بستن

تو گفتی این قسم تا صبح فردا
فراموشم شود چون خار صحرا

بمن گفتی که عهدی را نبستن
از آن به بستن و فردا شکستن

بزاری التماست باز کردم
امان و فرصتی را ساز کردم

تورا گفتم که عهدم عین جان است

حضرت@دوست
حضرت@دوست
آتش جان

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

صفحات: 8 9 10 11 12

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو