#بشنو-رهگذر
تو که ای رهگذر این حرف مرا
می شنوی...
دهنت باز به خمیازه ی مسموم
نگاهم کردی...
عمق چشمت خبرم می دهد از بی خبری
از سخنم
نا امید می کنیَم.
سنگ معشوق آیینه ی قلبم به یکی پرت نگاهش شکست
صورتی بود شکست
هزاران صورت باز نمود هر تکه، رویش را
منم آن سالک کوهش که نشانی بر دست
یادگاری که سلامی
نشان میدهد از عمق رفاقت...
میروم قله ی عشق را فتح کنم!
البته که این سخت تر از یافتن یک《واژه》
صادقانه که تو را باخبرت می کند از ولولهی احساسم...
نیست!
پس گوش سپار بر این صحبت گنگ!
چه فراوان نویسم
که کمی درک شوم.
شاید این تجربه فهمیده شود،
یک روزی
ها چیه 😐
ینی چته
هیچی
خو
نمیدونم :/