یافتن پست: #ولیعصر

یاس
یاس


قسمتی از سریال آقا زاده دختری که مذهبی نیست ولی قصد نزدیک شدن به پسر مذهبی داره و برای اینکه پسره به داخل دعوت کنه شکلاتی بر میداره به پسره میده و خطبه میخونه و میگه یه ساعت دیگه شکلات رو بده من
یعنی یک ساعت شرعا زن و شوهر شدن و با بله گفتن پسره با اون لبخند ملیحش دستش ول کرد و چادرش باز کرد مثلا محرمش بود دیگه {-59-}

اما در شریعت تشیع هیچ دختر ازدواج نکرده بدون اذن ولی حق ازدواج چه موقت و چه دایم نداره
دوما در صیغه موقت چون بنابر دلایل خاصی به عنوان درمان شرعی به برخی نیازات تعریف شده مهریه غیر نقدی قبول نیست و باید مهریه مالیت داشته باشه پس اون شکلات کوفتشون فقط برا صیغه دایم قبوله{-54-}

کار صدا و سیما امیدوارم اشتباه لپی بوده باشه فقط مثل اون قسمت پایتخت که رحمت و زنش و موتورش

LOEY♡
LOEY♡


wolf
wolf
یک روز هم یکی میاید که مرا برای خودم بخواهد
که قلقم را بلد باشد و به من فرصت ناز کردن بدهد
کسی که با رفتنش مرا از ولیعصر بیزار نکند
یکی که من برایش یکی مثل همه نباشم. ایموجی قلب هایش، لبخندش ، جانم گفتنش هایش، وقفِ عام نباشد
من منتظر کسی هستم که همه در حسرت چشم هایش بسوزند و من ولی هر لحظه که دلم خواست ببوسمش
میدانی شک ندارم روزی کسی میاید که ممنوعه ی همه باشد و حلال ترینِ من
که برایِ همه همان مغرورِ دوست نداشتنی باشد و برایِ من مهربان ترینِ خواستنی
کسی که زیلویِ نیم متری مان را روی چمن خیس پهن کند و بی خیال به عالم و آدم و ادعایِ روشنفکری با من قهقهه بزند و بستنی خوردنِ دخترکِ موخرگوشی را مسخره کند و به یادِ فرزند نداشته مان بیفتد که برایش اسم انتخاب کند و از آرزوهایمان برایش حرف بزند، سرِ اینکه او بگوید پزشکی بشود که سرطان را درمان کند و من بگویم شاعرشود و حال مردم را خوب کند هی بحث کنیم و آخرش بگوید"اصلا به ما چه هرچی که خودش خواست"
یک روز کسی میاید که مالِ خودم باشد...
که وقتی گفت
" امروز سرم شلوغه بهت زنگ میزنم" دلم به هزار جا نرود
یک روز یکی میاید که بلدمان باشد کمی صبر...

pαrмιѕѕ
pαrмιѕѕ
گوشه ی سرد اتاق زل زده بودم
آهنگی ک مدام تکرار میشد
صدای عقربه های ساعتی که گذر بی شوق زندگی را نشانم میداد
بشقاب غذایی که دست نخورده باقی مانده بود
از سر بی حوصلگی سراغ کمد وسیله های قدیمی رفتم
نمی دانم،شاید لابلای این اجناسِ خاک خورده دنبال حوصله ی گم شده ام می گشتم
چشمم خورد به یک گوشیِ تلفن همراه قدیمی که نمی دانم چه وقت اینجا رهایش کرده بودم.
گوشی را دستم گرفتم و نشستم کف زمین و روشن اش کردم با تپش قلب و دست هایی عرق کرده یکراست رفتم سراغ پوشه ی پیام ها تا شاید حرفی یا جمله ی دلم را به لرزه بیاندازد چشمانم را بستم و یکی از پیام ها را بازکردم
بعد از صدا زدن اسمم و چند کلمه قربان صدقه نوشته بودی
"سرکلاس بند نمیشوم مدام از پنجره بیرون را نگاه میکنم آسمان ابری ست و باد میوزد، بوی باران دارد این هوا، نشسته ایم به نوشتن و استاد مدام تکرار میکند با دلتان بنویسید من اما دلم پیشِ تو مانده،چتر نیاری با خودت،بارانی بپوش، عطر همیشگی ات را بزن و کفشی مناسب که پاهایت خسته نشود،میخواهم بی توجه به زمان قدم بزنیم،راستی شاخه گلِ آبی رنگ من فراموش نشود،اواسط خیابان ولیعصر، سر کوچه ی دلبر منتظرت هستم

صفحات: 1 2

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو