با غریب دلشکسته خوب بود
می نمودش ، راه شهر " آشنا "
وآنکه او را از تماشا می شناخت
ساده می گفتش، بیا با "ما" بیا
گر چه شهر آشنایی دور بود
بود آن "شهر آشنا" در پیش ما
شاه بود و گه چو قاصد می نمود
ای فدای "شاه شهر آشنا
عشق آن شاهست کز خوش بودگی
جلوه ها ، در سادگی ها می کند
می شود معشوق و خود با آدمی
بارها ، دلدادگی ها می کند
تا که بشناسد ورا از یک نگاه؟
تا که در سازد، به کار عاشقی؟
جان و دل در دم فدای او کند
تا که در بازد ، قمار عاشقی؟
عشق آن شاه ست و زیبا نازنین
ناشناس ، اندر سر بازارها !
ای"فلانی"کیست تا خود جان دهد؟