محمّد
۶ سال پیش چنین روزی بود که کشیک بودم. ساعت ۱۲ که شد رفتم بیمارستان. خانمم از حدود ۲۰ اسفند تو بیمارستان بستری بود. حنّانه کوچولو عجلهای نداشت برای اومدن. همه فکر میکردیم یه اسفندی دیگه به خانواده اضافه میشه ولی حنّانه کوچولو با بهار بیشتر حال میکرد. بالاخره خانم خانمها رضایت دادن و ۴ فروردین حدود اذان ظهر تشریفشونو آوردن به این دنیا و من پدر شدم. همیشه بهش میگم روز تولدت برای من خیلی مهمه چون تو باعث شدی من بابا بشم و کلی ذوق میکنه
تولد تو و بابا شدن من مبارکمون عشق بابا
خانوم اِچ
عیدتون مبارک همراهای تلخی ها و شیرینی هام🤍🥲
خانوم اِچ
دلم گرفت دیدم هیچ جارو ندارم جز اینجا 🫠💔
سلام
میشه تو نماز روزه هاتون
تو لحظه های تحویل سال
تو شب های قدر به یاد منم باشید 🥲
رها
ولی اگه شعر نبود من چجوری میتونستم زندگی کنم🫠
یاس
وی از طهر بین دو کتف و دست چپش درد می کند و هر لحظه بیشتر می شود
احتیاطا
رحم الله من یقرا فاتحه مع الصلوات🚶♀️
خانوم میم
تا سال تحویل داستان پیراهنو داریم
پول جمع کنیم همه با هم یه پیرهن بخریم برای اقای مهاژر 😐
خانوم میم
اقای مشدد با کدوم دوست عزیزشون دعوا کردن؟
محمّد
دوست عزیز ما شماره های ناشناس و مزاحم رو هم به یه اسم هایی ذخیره می کنیم چطور میشه شما شماره خانواده و دوستات هم ذخیره نمی کنی؟ خیلی حافظه ات قویه؟ آفرین ولی وقتی افتادی بیهوش شدی بقیه ملت باید یه طوری تماس بگیرن با نزدیکانت
یکی از پزشکا نوشته بود پدر مادرش رو از دست داده بود
بعدم برای طرح فرستادنش یجای دور و خودکشی کرده بود 😔
اره خودکشی کرد
بجه تهران بود