سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
تو یه رویای کوتاهی دعای هر سحرگاهی
شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه میخواهی
من آن خاموش خاموشم که با شادی نمیجوشم
ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم
تو غم در شکل آوازی شکوه اوج پروازی
نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی
مرا دیوانه میخواهی ز خود بیگانه میخواهی
مرا دلباخته چون مجنون ز من افسانه میخواهی
شدم بیگانه با هستی زخود بیخود تر از مستی
نگاهم کن نگاهم کن شدم هر آنچه میخواستی
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
بکش دل را شهامت کن مرا از غصه راحت کن
شدم انگشت نمای خلق مرا تو درس عبرت کن
بکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر
نمیترسم من از اقرار گذشت آب از سرم دیگر
سلام ای کهنه عشق من (که یاد تو چه پا بر جاست)
سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست
پنهان درون جان هر یک از ما، به فراخور درجه اشتعال وجودمان، آتشی نهفته است خرد یا کلان، نیم افسرده و پنهان در زیر خاکستر، یا بر افروخته و شعله کشان.
خودشناسی به یک تعبیر شناخت این آتش همیشه گدازان درون نیز هست و کشف راه و روش های پاسداری از آن که مبادا رو به خاموشی گذارد و سردی پذیرد.
خودشناسی پروردن و بارآوردن آتش درون است تا شعله و شراره هایش روشنی بخش راه شب نوردان و جان های نیازمند به فروزش یاشد و لهیبش گرما بخش جلن های سرد و افسرده.
خود شناسی هیمه پی در پی نهادن بر آتش فشان جان است و این آتش را جاودان روشن نگاه داشتن و در پرتو تابناکش جهان را روشنی بخشیدن.
ارزش جان ما به میزان آتشی وابسته است که درون وجود و روان خویش داریم و تابع میزان روشنایی و گرمایی است که به دیگران می بخشیم. آتش درون خویش را دریابیم و پاس بداریم و از آن به نیکوترین وجه مراقبت و حفاظت کنیم، بپرورانیمش و نیکو بپرورانیمش، و همیشه فروزان و پرتو افشانش نگاه داریم و از آن خورشیدی تابان بسازیم با آفتابی درخشان بر فراز آسمان جان و جهان: