مآه
ناگهان به خودش آمد و دید که مدتیست نشسته کنجی و دارد به همه چیز فکر میکند. شبیه به آدمِ در حال غرق شدنی خودش را از آب بیرون کشید، نفسش را داد بیرون و گفت: بیخیال! بلند شد و برای خودش چای ریخت و دوباره به کارش مشغول شد.
مدتی بود که تا مرز خستگیِ مفرط کار میکرد و اعتقاد داشت که آدم نباید یک ثانیه هم بیکار شود، وگرنه مینشیند عمیقا فکر میکند و عمیقا غصه میخورد و عمیقا پیر میشود...
مآه
تو نوشته بودی غیر از من دوستی نداری که با او مکاتبه کنی و درد دلت را پیش او بگویی.
عیب ندارد غصه اش را نخور.
آدم بعضی وقت ها حس می کند که احتیاج به همدردی دارد و اگر نتواند عقده ی دلش را باز کند کارش سخت خواهد بود.
من هم اوقاتی برایم پیش می آید که حرف ها از دهنم بیرون می ریزد؛
اما کسی را نمی یابم که آن ها را به او بگویم..
_ تبریز ۱۳۴٠/۹/۱۱
نامه از صمد بهرنگی به یوسف
مآه
درود بر کسانی که:
به رغم آسیبی که به قلبشان رسیده،
هنوز وانمود میکنند قوی اند...❤️
مآه
گـفـت: تـو عـقـب کـشـیـدی یـا جـنـگ تـمـام شـد؟
گـفـتـم: بـه جـز مـن کـسـی نـمـی جـنـگـیـد؛
مـن کـه عـقـب کـشـیـدم، جـنـگ هـم تـمـام شـد..
g.h.o.l.a.m.a.l.i
واقعا آدم ی چیزهای می فهمه بعدش اصلا مثل قبل نمی تونی باشی با اون طرف می بینی چقدر بازیگر خوبی هس ....
g.h.o.l.a.m.a.l.i
فکر می کردم همه مثل خودم هستن حالا فهمیدم هیچ کسی مثل من ساده نیس هر کسی هر چیزی گفت باور نکنید نزدیک ترین ها بهت بزرگترین دروغ ها رو بهت میدن ....
maryam
روزی می رسد
که بی حسی سایه می اندازد
به حسرتِ روزهایی که
حداقلِ معشوق می توانست
کثرتِ بی اندازۀ دلخوشی باشد...
دیگر از این حقیقت فرار نمی کنی
که آدم ها به آسانی خود را دریغ می کنند
و تو به سختی
در منگیِ پُر سوالِ ذهنت
بی جوابی قانع کننده
هضمشان می کنی...
دیگر نمی جنگی
تنها نگاه می کنی
به روزهایی که چرخ دنده هایش فرسودۀ تکرارند...
اسمش را می گذارند" فراموشی "
اما
شباهتی بی نظیر دارد
به اسارت
در یک اردوگاهِ کارِ اجباری...
maryam
میخواهم با کمی دوست داشتن زندگی کنم
زیر سایه خودم، رها از آدم ها
و یادم بماند که " عشق " رویایی ست آزار دهنده
که حتی اگر تحقق یابد انتهایش دلتنگی ست
میخواهم حصارِ منطق را بکشم دورِ قلبم
و با کمی بی تفاوتی غلظت احساساتم را تنظیم کنم
نمیخواهم این دوست داشتنِ زیاد را
که آویزان می کند مرا از یک نگاه، حرف، خاطره
و تاب میدهد مرا از اشتیاق به دلهره
از دلهره به دلتنگی
از دلتنگی به حماقت
میخواهم که نخواهم
" خواستنِ دیوانه وار "
با وجودِ " قانون ناماندگاری آدم ها "
روزی در نقطه ای از تقلا و کشمکش
به " خستگی " می انجامد
maryam
از خواب چو برخیزم
اول تو به یاد آیی....
maryam
ترس طوفان به دلم راه ندارد وقتی
شانه ات یک تنه درمان پریشانی هاست...
maryam
نا گفتههایم را جویهای بی انتهای خیابانها بردهاند
و من مشتاقم به همین هر از گاهی از دور دیدنت...
****