مهاجر
با خنده کاشتی به دل خلق کاش ها
با عشوه ریختی نمکی بر خراش ها
هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اش
آن بخش شهر پر شده از اغتشاشها
گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش!
معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها
ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟
دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟!
از بس به ماه چشم تو پر میکشم شبی
آخر پلنگ می شوم از این تلاشها!
حسین زحمتکش
Aseman
وای جنگ خیلی بده خیلی بد حالا چه برای ما چه طرف مقابل
هیچکی از افراد مهم آسیب نمیبینن فقط مردم عادی پر پر میشن
لعنت ب این دنیا بابا من جوونی نکردم اه
Saleh
بیکرانی منتهی به لنگرگاه...
گو مرا که لنگرگاه توهم است؟
یا آن بی کران از سرآغاز؟
خانوم میم
این سنگک اخه چقد آقاس
درد و بلاش بخوره تو سر بربری
همونی که بابل نداره
چشم من چرا فلز میبینه
بابل بیشتر شیر بیشه داره تا خوراکی
چون جنس شناس نیستی
البته پاستوریزه