سید ایلیا
✍مـلا مهرعلی خـویی ، روزی در کوچه دید دو کـودک بر سـر یک گردو با هم دعوا میکنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشـم دیگری را با چـوب کور کرد. یکی را درد چشـم گرفت و دیگـری را ترس چشـم درآوردن . گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند
ملا گردو را برداشت و شکست ودید، گردو از مغز تهی است، شروع کرد به گریه کردن. سوال کردند تو چرا گریه میکنی؟ گفت دو کودک ازروی نادانی و حس کودکانه، بر سر گردویی دعوا می کردند که پوچ بود و مغز نداشت
دنیا هـم همینه ، مثل گـردویی بـدون مغز! که بر سر آن می جنگیم و وقتی خسته شدیـم و آسیب به خـود و یا دیگران رسـاندیم و پیر شدیم ، چنین رها کرده و برای همیشه می رویم
wolf
با حقیقتِ تـلـخِ نخواستنـت ...
جانـم را بگــیر ...
"اما بـا دروغ های پنهانت...
تسڪینم نـده..."
دروغـهایـت....
خفـاشـانے هـستـند
ڪه از سقـفِ دلــم
بر سطـحِ باورهـایم عمود شـده اند..
و بـا چـشمانِ خـیره ے خـود
مـرا میـترسـانـند ...
سکوت شب
دل خوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رسـاندی به یقیــنم کافیست
قانعم بیشتر از این چه بخـواهم از تو؟
گاه گاهــی که کنارت بنــشینم کافـیست
گله ای نیست من و فاصـله ها همزادیم
گـاهی از دور تورا خوب ببینم کافیست
آسمانی تو در آن گستـره خورشیدی کن
من همین قدر که با حال وهوایت گه گاه
برگی از باغچه ی شعـر بچینم کافیست
فکرکردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست